دربارهی کتاب شکستن طلسم وحشتانتشارات کرگدن منتشر کرد:آریا دورفمن یکی از روایتگران اصلی دوره ی وحشت و سرکوب سیاسی در آمریکای لاتین است. او پس از کودتای 1973 ژنرال آگوستو پینوشه در شیلی، مجبور به فرار و ترک میهن شد و سال های تعبیدش را صرف نوشتن از این فاجعه و آثار آن بر جامعه ی شیلی کرد. محاکمه ی ژنرال پینوشه، به عنوان آمر اصلی کشتار، شکنجه و سربه نیستی مبارزان سیاسی و حتی مردم عادی شیلی، باری دورفمن و هم وطنان او به رویایی محال شبیه بود، اما بازداشت ناگهانی و جنجالی ژنرال در سال 1998 در لندن گویی دریچه ای روبه امید و عدالت گشود. دورفمن در این کتاب، ضمن پیگیری روند بازداشت و محاکمه ی ژنرال پینوشه، از آثار کودتای 1973 بر شیلی و نسل های آینده ی این کشور سخن می گوید و ما را با ترس ها و امیدهای مردمی که تحت سرکوب زیسته اند آشنا می کند.پیشنهادهای دیگر از همین دستهبندیمشاهده همه
خدایی نمیشه گفت خوندنش وقت تلف کردنه، بلاخره شأن دورفمن مشخصه. ولی اونقدری هم که تو باقی ریویوها گفتند؛ معرکه نیست.
برای درک بقیه کتابای دورفمن میتونه زمینه خوبی بهتون بده. برای همین میشه گفت که خوندنش خالی از لطف نیست.
1 سال پیش
5بهخوان
رعنا خیلی کامل و دقیق نوشته.
فقط، همین که هیچ وقت به شیلی فکر نمیکردم. خیلی برام غریب بود. حالا هربار که اسمش رو میشنوم، اسم پینوشه میاد تو ذهنم و ترس و دردی که بهجا گذاشته.
1 سال پیش
«حاکمان مستبد چون خوباند نمیروند. میروند چون چارهی دیگری ندارند، چون نبرد بر سر تصور آینده را باختهاند، چون میلیونها نفر از هموطنانشان توانستهاند رؤیای جهانی دیگر را در سر بپرورانند، در عمق دیوارهای خصوصی قلبهایشان و آن بیرون در خیابانهای خطرناک شهرهایشان؛ جهانی که در آن مصونیت از مجازات تا ابد برقرار نیست و نباید باشد».
ــ از متن کتاب
2 سال پیش
5بهخوان
هولناک و بینظیر.
---
من چیز زیادی از شیلی نمیدونستم. چیز زیادی از پینوشه نمیدونستم. در واقع هیچی. شاید فقط اسمشون به گوشم خورده باشه. و همگام با خوندن این کتاب، میفهمیدم که چی شده. یعنی حتی نمیدونستم پایان این محاکمه قراره چه اتفاقی بیوفته.
و... میتونم بگم که بینظیر این کار رو انجام میده. نوع روایتش. نثر و فرم کتاب. ترجمه و جوری که اطلاعات و اسناد و اخبار کنار هم قرار گرفتن، تحسین برانگیزه. و گرچه خوندنش حالم رو خیلی بد میکرد و از اضطراب و وحشت و دیگر حسهایی که اسمشون رو هم نمیدونم حالت تهوع میگرفتم، اما مدام در حال تحسین دورفمن بودم. برای کاری که کرده. برای شکلی که داره این اتفاقها رو شرح میده. برای جوری که احساسات متناقضش رو بیان میکرد. برای همه وقتهایی که فکر میکردم چطور یک نفر اینطوری دقیق احساسهای ریز ریزم رو میتونه شرح بده؟ بدون اینکه حتی خودم ازشون اطلاع دقیقی داشته باشم...
و بعد، در عین احساس همدردی و خوشحالی از اینکه یکی دیگه هم حال بد تو رو درک میکنه و تجربه کرده، غصه شدیدتری سراغم میومد. غصهای از جنس اتفاقات تکرار شونده در جهان. که چرا این وحشت، این دیکتاتوریها تموم نمیشه. که چرا آدمها خودشون با خودشون این کارها رو میکنن.
---
کتاب واقعا تلخه. گرچه امید تلخی هم در خودش داره... ولی باز هم.
و وقتی چند صفحه اولش رو (که همینطور باهاش اشک ریختم) برای یکی از دوستام خوندم، گفت رعنا، وقتی خودت حالت اینطوره، چرا همچین چیزهایی میخونی؟ چرا حال خودت رو بدتر میکنی؟ جواب خیلی مشخصی برای این سوال ندارم، و به همین دلیل سختمه که به بقیه آدمها معرفی کنم چنین کتاب هولناکی رو. اما در عین حال حس میکنم که لازمه. دونستن اینها، درک روند و وضعیتی که وجهههای مشابهی از وضعیت خودت توش پیدا میکنی، لازمه. گرچه این آگاهی خوشایند نباشه.