یاسپرس را بیش از آنکه روانشناس باشد به فلسفه میشناختم و ادعایی که مترجم در مقدمهای که به این کتاب نوشته بود مرا شگفتزده کرد: "مطالعات رسمی در فلسفه نداشت."...
بگذریم...
فصل اول کتاب، "رواندرمانی" به روشهای رواندرمانی در روزگاری که علم روانکاوی از سلطه فرویدیسم بیرون آمده و در دستان لکان آرامگرفته است میپردازد. روشهایی کیفی که یاسپرس گاهی آنها را با جامعهشناسی پیوند نیزند و گاهی آنها را در روش پدیدارشناسانه متقدم(پدیدارشناسی به معنای روشی برای انتقال فرایندهای ذهنی آنچنان که واقعا هستند به خودآگاهی صریح از حیث مفهومی) میگنجاند و بررسی میکند.
در آخر فصل نیز دیالوگی از مکبث میآورد و از درد روان بعنوان دردی که تنها بیمار میتواند خود را از آن برهاند یاد میکند.
در فصل دوم کتاب، کارل یاسپرسِ پیر به تعریف فلسفی چگونگی طبابت در رواندرمانی میپردازد، از روشها تا اهداف و خطاهای رواندرمانگر برای درمان صحبت میکند اما دو تیتر مرا بسیار به خود جذب و جلب کرد:
اول، بخشی که یاسپرس بیماری روانی را پدیداری در نسبت با محیط اطرافش میبیند و معتقد است دین، جغرافیای سیاسی، مفهوم کشور و قانون و همچنین روابط اجتماعی هم در بوجودآمدن و هم در درمان بیماری نقش مهم و موثری دارند.
و دوم، جایی که یاسپرس به تعریف تصور شِفا می پردازد و ما را با این نکته بدیهی تنها میگذارد که در بیماریهای جسمی از معنای بیماری، سلامت و شفا آگاهیم و میدانیم که علائم سرماخوردگی نماینده بیماری و رفع آنها نشانه شفا و سلامت است اما آیا در بیماریهای روانی نیز میتوانیم اینچنین استناد کنیم؟
پ.ن۱: اگرچه کتاب موضوع مطالعاتی من نبود و صرفا مطالعهای گذری محسوب میشد اما در رشته خودش(روانشناسی) کتاب مهم و تاثیرگذاری است.
پ.ن۲: غیر از دوغلط ویراستاری و دو غلط ترجمهای متن خوبی داشت.
با نمایش این دیدگاه داستان کتاب فاش میشود.