دربارهی کتاب ترس از صحنه در یک شب تابستانجک و آنی در ایوان جلو خانه شان نشسته بودند . در تاریک روشن غروب تابستان،حشرات شب تاب چشمک می زدند.آنی به آسمان اشاره کرد و گفت: وای یک ستاره دنباله دار.برادزش به بالا نگاه کرد . یک شعاع نورانی در آسمان برق زد و روی درخت های جنگل فراگ کریک فرود آمد و ناپدید شد.جک نفسش را حبس کردو نگاهی به آنی کرد و گفت:«این ستاره ی دنباله دار نبود.»بچه ها از جا پریدند و جک کوله پشتی اش را از ورودی خانه برداشت و صدا زد:مامان،بابا ما زود بر میگردیم.کادر گفت:فقط ده دقیقه نه بیشترخیلی خوبپیشنهادهای دیگر از همین دستهبندیمشاهده همه