کتاب|

عمومی|

سایر|

طنز

کتاب فروش خیابان ادوارد براون
کتاب فروش خیابان ادوارد براون

3.5بهخوان
ناشر: چشمه
سال انتشار:1400
جلد:شومیز
قطع:رقعی
صفحات:151
شابک:9786002295682
قیمت:
55,000 تومان
درباره‌ی کتاب کتاب فروش خیابان ادوارد براوننشر چشمه منتشر کرد: کتاب‌فروش خیابان ادوارد براون» نوشته‌ی «محسن پوررمضانی» از مجموعه کتاب‌های «جهان تازه‌دم» نشرچشمه منتشر شد. «کتاب‌فروش خیابان ادوارد براون» مجموعه‌‌ای از دوازده داستان طنز با عنوان‌های مختلف است که به صورت به هم پیوسته و در قالب خاطره نوشته شده. این کتاب، داستان کتاب‌فروشی‌ست که در فرودین ???? کتاب‌فروشی جدیدی در خیابان ادوارد براونِ تهران افتتاح و تلاش می‌کند تا با شیوه‌های مختلف‌ به آدم‌ها کتاب بفروشد، اما موفق نمی‌شود. محسن پوررمضانی نویسنده‌ی اثر درباره‌ی این کتاب می‌گوید: «وقتی در مجله‌ی خط‌خطی طنز می‌نوشتم دنبال راهی بودم که بتوانم کتاب‌خوانی را ترویج بدهم و به مخاطب‌های مجله کتاب معرفی کنم. همیشه به نظرم معرفی کتاب‌ها خیلی خشک و رسمی بودند و جذابیت نداشتند. برای همین تصمیم گرفتم در هر شماره یک داستان طنز بنویسم و در لابه‌لای داستان‌هایم کتاب‌هایی را که دوست دارم، معرفی کنم. اسم آن صفحه‌ را گذاشتم “خاطرات یک کتاب‌فروش” و با اسم مستعار “استراگون” می‌نوشتم. استراگون یکی از شخصیت‌های کتاب “در انتظار گودو” بود که به همراه ولادیمیر بیهوده منتظر آمدنِ گودو هستند و گودو برای من نماد همان مشتری بود که قرار بود به کتاب‌فروشی بیاید و کتابی بخرد و هرگز نمی‌آمد.» وی در ادامه می گوید: «حدود یک سال و نیم، هر ماه داستانِ این کتاب‌فروشی را روایت می‌کردم. بعد از تمام شدنش از داستان‌‌های این مجموعه به عنوان خمیر مایه‌ا‌ی برای نوشتن کتابم استفاده کردم و باز هم حدود یک سال و نیم طول کشید تا برخی از داستان‌های قبلی را بازنویسی کنم و داستان‌های جدیدی به آن اضافه کنم. اسم کتاب را هم عوض کردم. یکی از دلایلش هم این بود که سال ????-???? توی خیابان ادوارد براون کتاب‌فروش بودم و بعضی از توصیف‌های کتاب مربوط به تجربه‌ی کتاب‌فروشی‌ام در آن سال است.» در بخشی از داستان می‌خوانیم: «این روش را از اولین مادرم یاد گرفته‌ام. هر وقت شام کم بود، برایم‌ قصه می‌گفت زودتر بخوابم و گرسنگی یادم برود، اما برای این کار بدترین داستان‌ها را انتخاب می‌کرد. شبی که مادرم قصه‌ی هانسل و گرتل را خواند، تمام درها و دیوارهای قهوه‌ای خانه را گاز زدم، اما مزه‌اش اصلاً شبیه خانه‌ی شکلاتی توی داستان نبود.» محسن پوررمضانی از طنزنویس‌های مطبوعاتی است که ستون‌های طنز «خاطرات یک کتاب‌فروش»، «آداب شهرنشینی»، «درس علوم»، «روزنامه»، «زنگ انشاء» را در مجله‌ی طنز خط‌خطی و ستون «سامیزدات» را در مجله‌ی آسمان نوشته است.
پیشنهادهای دیگر از همین دسته‌بندیمشاهده همه
دیدگاه کاربران
2 سال پیش
4بهخوان
وقتی دانشجو بودم کتابفروشی هدهد رو پیدا کردم که دوشنبه ها تخفیف داشت. دو سه باری دوشنبه ها رفتم و کتابای گرون ازش خریدم، همیشه هم برام سوال بود چرا دقیقا کنار خیابون انقلاب که سرتاسر کتابفروشیه یکی اومده تو یه خیابون فرعی که حتی دانشجوها هم ازش خیلی رد نمیشن کتاب فروشی زده، و اینکه دقیقا منبع درآمدشون چیه؟ الان فهمیدم :)
2 سال پیش
3بهخوان
کتابفروشی خیابان ادوارد براون مقدمه: در زمینه تالیفی غیر ژانری نویسنده های ایرانی کار های خیلی خوبی انجام داده اند. این کتاب هم یک مجموعه داستان طنز تالیفی است خاطرات یک کتابفروش که تلاش میکند مشتریان را جذب کند و کتاب میخواند و در همین حین اتفاقاتی میفتد اتفاقات طنز... متن: الف) آشنایی با کتاب: آشنایی با کتاب از کست باکس بود! در حال گشت و گذار در صفحه اصلی کست باکس بودم و پادکست های مربوط به کتاب رو میدیدم، تقریبا همه این هارو دیده بودم و با پادکستر ها ارتباطی داشتم. یک اسم جدید دیدم "کتابگرد" قبلا نبود... رفتم داخل کانال پادکست، عجب پادکست جالبی! چرا این رو زودتر ندیده بودم از قسمت صفر شروع کردم به گوش کردن محسن رمضانی، یک کتابفروش و نویسنده که تلاش کرده کتاب خواندن را رواج دهد و حالا با طاقچه آمده و با کتابخوان ها صحبت کرده، بهترین کتابخوان های ایران را دعوت به مصاحبه میکند و با آن ها از کتاب های مورد علاقه شان و کتاب هایی که مورد علاقشان نیست صحبت میکند. چقدر خوب و دوست داشتنی! ایمیل آقای پور رمضانی را پیدا کردم و از پادکستم با ایشان صحبت کردم و من را تشویق کردند. بیشتر گشتم و متوجه شدم خود ایشان نویسنده هستند و کتاب چاپ کردند در طاقچه یک کتاب از ایشان دیدم که مرا جذب کرد، بله کتاب کتابفروشی خیابان ادوارد براون آن را با طاقچه بی نهایتم دانلود کردم و کتاب را گرفتم... ب) معرفی کتاب: خاطرات یک کتابفروش که به تازگی در یکی از خیابان های معروف تهران کتابفروشی باز میکند و سعی میکند مشتریان رو به کتاب فروشی جذب کند. تقریبا ناموفق بوده و نتوانست کتاب هایش را بفروشد و اکثر اوقات کتابفروشی خلوت است و مشتری ندارد پس کتابفروش ما کاری را می‌کند که قطعا آرزوی من بوده است و مینشیند از فرصت استفاده میکند و کتاب میخواند. یکی از قسمت های جذاب این کتاب نقل قول کردن این کتاب هاست و هر کتابی که میخواند قسمتی از آن را در کتابش قرار میدهد چه بسا انقدر آن قسمت کتاب مهم است که کل آن داستان مورد نظر حول این نقل قول میچرخد و چقدر زیبا از این نکته استفاده میکند. داستان طنز جذابی دارد و انسان را تشویق به خواندن کتاب ها می‌کند و من را یاد "قصه های امیرعلی" میندازد و باعث میشود به آن هم نگاهی بیندازم و دوباره بخندم. به سایت گودریدز رفتم تا نظرات را دنبال کنم متوجه شدم خود نویسنده نظری در قبال معرفی بهتر کتاب قرار داده که آن را اینجا قرار میدهم: “وقتی در مجله ی طنز «خط خطی» می نوشتم دنبال راهی بودم که بتوانم کتاب خوانی را ترویج دهم و به مخاطب های مجله کتاب معرفی کنم. به نظرم معرفی کتاب ها توی مجلات خیلی خشک و رسمی بودند و جذابیت نداشتند. به همین دلیل تصمیم گرفتم در هر شماره یک داستان طنز بنویسم و لابه لای داستان هایم کتاب هایی را که دوست دارم، معرفی کنم. اسم آن صفحه را گذاشتم «خاطرات یک کتاب فروش» و با اسم مستعار «استراگون » می نوشتم. استراگون یکی از شخصیت های کتاب «در انتظار گودو» بود که به همراه ولادیمیر بیهوده منتظر آمدن «گودو» نشسته اند. «گودو» برایم نماد همان مشتری بود که قرار بود به کتاب فروشی بیاید و کتابی بخرد و هرگز نمی آمد. حدود یک سال و نیم، هر ماه داستان این کتاب فروشی را روایت می کردم. بعد از تمام شدنش از داستان های این مجموعه به عنوان خمیر مایه ای برای نوشتن کتابم استفاده کردم و حدود یک سال و نیم نیز طول کشید تا برخی از داستان های قبلی را بازنویسی کنم و داستان های جدیدی به آن اضافه کنم. اسم کتاب را هم عوض کردم. یک دلیلش این بود که سال 1388-1389 توی خیابان ادوارد براون کتاب فروش بودم و بعضی از توصیف های کتاب مربوط به تجربه ی کتاب فروشی ام در آن سال است.” پ) قسمتی از کتاب "عابرها از جلو مغازه رد می شوند. حتا نگاهی هم به کتابهای توی ویترین نمی کنند. حق با فروید است، انسان وقتی به چیزی واکنش نشان می دهد که یکی از حس های پنج گانه اش تحریک شود. کتاب به تنهایی هیچ کدام از این حسها را تحریک نمی کند.» البته اصل جمله را پدرم گفته. من فقط با نظریات فروید ترکیبش کرده ام. سطل آشغال پلاستیکی را برمی دارم و می روم ته مغازه. باید از تمام ابزارهایی که دارم برای تحریک مشتری ها استفاده کنم. توی سطل را پر آب می کنم. چند قطره مایع دستشویی اضافه می کنم و با انگشت اشاره آن قدر همش می زنم تا کف کند. سطل را بلند می کنم و آب کف کرده را میریزم زمین. تي کنفی را برمی دارم و سه بار، رفت و برگشت، سرامیک ها را می سابم. برای تحریک مشتری ها سراغ مهم ترین حس شان می روم، حسی که مردها با آن عاشق می شوند: بینایی" پیام ها: مسائل اجتماعی و کتابخوانی را بیان میکند و به ما میگوید کتااااب بخوانیم نقد کتاب: داستان هر چه جلوتر میرود به نظر جذابیت گذشته را ندارد ولی هنوز هم ارزش ادامه دادن را دارد و طنز جذابی را روایت می‌کند نمره من به اين كتاب 3 از 5 هست و جذاب و زيبا بود. محمدحسين راه نورد بهمن 1400
2 سال پیش
4بهخوان
بوشو بوشو تره نخوام و ام بازی فوق العاده بودن. اما عالی ترین قسمتش خودکشی با سم بود :) عالی! "می خوام نقشه ای را که از قبل توی ذهنم کشیده ام (خودکشی با سم) عملی کنم... دوان دوان خودم را می رسانم همان جایی که باباقوری همیشه بساط می کند. اولین مادرم همیشه می گفت تمام چیزهایی که باباقوری می فروشد سم است و من نباید هیچ وقت بخورم شان. یک تکه لواشک خانگی بزرگ می خرم و همراه با سه بسته قره قروت لول می کنم. رویش پودر جوهرنمک می زنم و آماده ی خوردن می شوم. به شلوار خیسم نگاه می کنم تا جرئتم برای خودکشی بیشتر شود. چشم هایم را می بندم و ساندویچ سمی را گاز می زنم. مزه اش شبیه یک زهر مار ترش است. برای اطمینان از اثر سم، یک لیوان آب زرشک دست ساز هم رویش می خورم. تمام دستگاه گوارشم می سوزد و انگار چیزی توی معده ام شروع به جوشیدن می کند. چشم هایم را می بندم و آماده ی لحظات شیرین قبل از مرگ می شوم."
2 سال پیش
4بهخوان
از پشت شیشه‌ی خیس ویترین به آدم‌ها نگاه می‌کنم. تجربه‌ام نشان داده روزهای بارانی مردم کمتر کتاب می‌خرند، درست مثل روزهای آفتابی. (از متن کتاب) ... من لذت بردم از خوندنش، طنزشو دوست داشتم (یه جاها که بلند میخندیدم!). توی کتاب به کتاب‌های معروف زیادی اشاره شده و بعضی جاها ازشون نقل قول آورده شده. این که اون کتابا رو خونده باشی باعث میشه خیلی بهتر ربط اون قسمت داستان با کتابی که اسمش میاد رو بفهمی. و شاید اصلی‌ترین دلیلی که من با کتاب ارتباط برقرار کردم همین بود که تعدادی از اون کتابا رو خونده بودم. یه دلیل دیگه این بود که کتاب‌فروشی داستان تو خیابون ادوارده و از این جهت که داستان‌ها تو محله‌ی آشنای دانشگاهم اتفاق میفتادن برام لذت‌بخش بود :)