دربارهی کتاب من پیغام رسانمانتشارات میلکان منتشر کرد:از متن کتاب:بهنظر میآید همهی رفیقهایم بچهزرنگاند. نپرسید چرا. مثل خیلی چیزهای دیگر، همین است که هست. بههرحال هفتتیرکش بهجنبوجوش میافتد. انگار چیزی از زیر پوستش غلیان میکند و از جوراب زنانهی روی صورتش رد میشود. غرغری میکند و میگوید: «دیگه حالم داره از این وضع به هم میخوره.»صدایش دارد از بین لبهایش بیرون میآید. ولی باعث نمیشود مارو دهانش را ببندد. مارو ادامه میدهد: «بهنظرم باهم مدرسه میرفتیم، یا یه چیزی تو این مایهها.»هفتتیرکش با حالتی عصبی میگوید: «دلت میخواد بمیری، نه؟»مارو توضیح میدهد: «خب راستش، من فقط میخوام پول پارکینگ ماشینم رو حساب کنی. اون توی محوطهی پونزدهدقیقهایه. تو هم که من رو اینجا نگه داشتهای.»هفتتیر را بهطرفش میگیرد: «معلومه که نگه داشتهم.»«لازم نیست اینقدر خشونت بهخرج بدی.»با خودم فکر میکنم: ای خدا، الانه که مارو بمیره، الانه که یه گلوله توی گلوش شلیک بشه.پیشنهادهای دیگر از همین دستهبندیمشاهده همه