کتاب|

عمومی

درباره‌ی کتاب خانه شکلاتیروزی روزگاری، هیزم شکن فقیری در نزدیکی جنگل بزرگی زندگی می کرد. او پسری به نام «هانسل» و دختری به نام «گرتل» داشت. مادر بچه ها سال ها پیش بر اثر بیماری از دنیا رفته بود و هیزم شکن مجبور شده بود با زن دیگری ازدواج کند. نامادری بچه ها زن بداخلاقی بود و چون پول هیزم شکن برای زندگی چهار نفر کافی نبود همسرش را تحریک می کرد تا بچه ها را در جنگل رها کند. بچه ها که ناخواسته حرف های نامادریشان را شنیده بودند نقشه ای می کشند تا راه خانه را گم نکنند اما... .
پیشنهادهای دیگر از همین دسته‌بندیمشاهده همه