آخرش نفهمیدم داستان چی شد ولی نویسنده خیلی خوب احساسات و ناامیدیهای شخصیت اصلی داستان رو بیان کرده.
2 سال پیش
5بهخوان
آیا سرتاسر زندگی یک قصۀ مضحک، یک افسانه ی باورنکردنی و احمقانه نیست؟ آیا من فسانه و قصۀ خودم را نمی نویسم؟! قصه فقط یک راه فرار برای آرزوهای ناکام است ،آرزوهائی که به آن نرسیده اند. آرزوهائی که هر قصه سازی مطابق روحیۀ محدود و موروثی خودش تصور کرده است
<img src="http://www.upsara.com/images/5oka_the-blind-owl-1.jpg"/>
بوف کور داستان زندگی و پارهای از خاطرات یک انسان رنجور و منزوی است که در دو بخش و به صورت راوی اول شخص روایت میشود.روایتی از عشق و نفرت ، عشقی که تبدیل به نفرت میشود و راویاش هم یک روانپریش است.این دو بخش گاه با استفاده از شباهت توصیفها و اشارهها به هم مربوط میشوند
اولین تجربه ی من از صاق هدایت به طرز غیر منتظره ای عالی بود.میگم غیر منتظره چون اسم صادق هدایت همیشه برای من القا کننده ی حسی از پوچی و ناامیدی و تاریکی مطلق بود.علی رغم اینکه هیچ کدوم از نوشته های هدایت رو نخونده بودم اما شیوه ی مرگش و چکیده هایی از کتاب هاش که اینجا و اونجا خونده بودم ، این حس رو هر بار قوی تر می کرد.شاید به همین خاطر مدت ها از کتاب های این نویسنده فراری بودم.با این حال من معتقدم که آدم ها در زندگیشون دوره های مختلفی رو تجربه می کنند که باعث میشه هر بار انسان متفاوتی بشن و سلیقه ها و عقاید جدید و متفاوتی داشته باشن .شاید اگر یک سال پیش کتاب بوف کور رو خونده بودم به جز پوچی مطلق و چرندیات یک ذهن بیمار و روان پریش هیچ مفهومی دیگه ای به من به عنوان یک خواننده القا نمی کرد ،اما تو این یک سال تجربه های متفاوتی کسب کردم که نتیجه ش ورود به دوران جدیدی از زندگیم بود.دورانی که باعث شد جور دیگه ای به این کتاب نگاه کنم و دیدگاه تازه ای به این سبک از داستان پردازی داشته باشم
نمی خوام بگم که با این کتاب همذات پنداری می کنم ، ابدا". اما شیوه ی نگارش کتاب و روایت پر پیچ و خم داستان برای من لطف ویژه و جذابیت تازه ای داشت که قبلا تجربه ش نکرده بودم
در آخر اینکه این کتاب رو به هیچ کس توصیه نمیکنم :)) ، فقط خودتون می تونین تصمیم بگیرین که آماده ی ورود به دنیای «بوف کور» هستید یا نه؟!! دنیایی که خیال و رویا بر واقعیت هاش پیشی می گیره و در تمام مدت در فضای هذیانهای راوی غوطه ور خواهید بود
2 سال پیش
5بهخوان
در زندگی زخم هایی است که مثل خوره در انزوا روح را آهسته میخورد ...
2 سال پیش
1بهخوان
امان از هدایت!
هدایت صنایع ادبی بلده،تو حس آمیزی خیلی خوبه،توصیفا و تشبیهاش انقد ملموسه که وقتی داره از خون دلمه بسته میگه بوی خون تو بینی من میپیچه.
و خب محتوا،حین خوندنش اونچیزی که ذهن من و متوجه خودش میکرد این بود که هدایت از ترسِ مرگ،زندگی رو مُردگی کرد.مُرد پیش از اینکه بخواد بمیره،به زعم خودش مرگ رو پذیرفته بود اما لابهلای خطوط کتاب میدیدی که داره کشتی میگیره با لوازم و نتایجش ..داره میجنگه واسه نمردن..در عین اینکه میخواد خودشو به مرگ برسونه...یه تعلقی بین ممات و حیات..که انگار از هیچکدوم نمیتونه دل بکنه و ازهیچکدوم دل خوشی هم نداره
نه زندگی رو محترم میشماره و نه مرگ و ستایش میکنه...
تو یه دالان پر از رنج و بیمعنایی و مشقت و خردشدن روح و عواطفش داره میره به سمت پرتگاهی که به خیال خودش راحت بشه اما حتی به حرف خودشم پایبند نمیمونه که مرگ رو نجات میدونه اما همچنان ازش میترسه و میگریزه ...
من که همچنان دل و رودهم داره از توصیفاتش بهم میپیچه ...
خدا بیامرزتش:)