کتاب|

عمومی|

داستان|

ایران

درباره‌ی کتاب کلاغبیرون برف می بارد.سال هاست که هیچ زمستانی این طور نباریده.مهری،چمدان مادر را روی میز غذا خوری گذاشته و دوروبرش پر است از خرت و پرت.مادر لباس عروسی اش را توی این چمدان نگه می داشت.حالا لباس افتاده روی یکی از مبل ها.شکل زنی که از کمر چرخیده و سر و دستش را گذاشته است روی دسته مبل. به نظرم می آید سفیدی حریر دامن چرک و کدر است.لباس آن قدر باریک و نازک است که باورم نمی شود روزی اندام مادر توی آن فرو رفته باشد. مثل کفنی که آن روز،بالا و پایین تنش،آن طور از روی آن پیدا بود. -از متن کتاب-
پیشنهادهای دیگر از همین دسته‌بندیمشاهده همه
کتاب های دیگر فرشته نوبختمشاهده همه