دربارهی کتاب داانتشارات سوره مهر منتشر کرد:
رفتم طرف شلنگ آبی که گوشه باغچه افتاده بود. شیر را باز کردم. خدا را شکر آب میآمد. اول دستم را که بعد از جمعکردن مغز پیرمرد مکینه خاکمال کرده بودم شستم. بعددستم را پر آب کردم و به طرف دهان بچه بردم صدای گریهاش آرامتر شد و دهانش را به آب نزدیکتر کرد. ولی سریع سرش را برگرداند و گریهاش را از سر گرفت. صورتش را شستم. پستانکی که با نخ به گردنش آویزان بود را در دهانش گذاشتم. جیغ میکشید و سرش را عقب میبرد. وقتی دیدم با هیچراهی نمیتوانم ساکتش کنم، دوباره بغض به گلویم چنگ انداخت. بیتابیهای بچه را که میدیدم و به بیکسی و بیپناهیاش فکر میکردم و میخواست دلم بترکد. دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. رفتم توی همان وانت که هنوز مشغول تخلیه جنازههایش بودند. نشستم. چهره زنهای کشته شده جلوی نظرم آمد. یعنی کدامیک از آنها مادر این طفل معصوم بودند؟
پیشنهادهای دیگر از همین دستهبندیمشاهده همه
این کتاب رو توی بدترین و سخت ترین روزای زندگیم خوندم.
دا فقط یک کتاب نیست که بخونی و ازش رد بشی.
وقتی شروع میکنی به خوندن این کتاب، واقعاً یه بخشی از زندگیت میشه. جوری که شبا به شخصیت های این کتاب فکر میکنی و روزها سعی میکنی زندگیت رو توی اون شرایط تصور کنی.
دا اولین و آخرین کتابِ داستانیه ی زندگیم بود که خوندم.
2 سال پیش
4بهخوان
وقتی شروع کردم به خوندن این کتاب که روزهای سختی رو داشتم میگذروندم
هرچند از لحاظ روحی خیلی بهم فشار اومد اما خودمو با زهرا همراه کردم و لحظه لحظه ی رنج اونو درک کردم
2 سال پیش
5بهخوان
کتاب ارزش بار ها خواندن را دارد
حتما بخوانید
2 سال پیش
5بهخوان
نمیدانم از دا چه و چگونه بنویسم تا حقی را که این کتاب برگردنم دارد ادا کنم.
قبل از دا، تصورات من از جنگ و خصوصا سقوط و آزادسازی خرمشهر خیلی لوس و مامانی بود. شاید کمی تقصیر گفتمان جنگ توی مدارس هم باشد.
وقتی به شهادت فکر میکردم، چیزی مثل خیلی آرام تیر خوردن و نقش زمین شدن و جان دادنی با لبخند توی ذهنم بود
یا مثلا از نقش زنان در جنگ، چیزی مثل غذا پختن و لباس خونی رزمندگان شستن و پلیور بافتن و این ها.
فکر میکردم خانواده ها بعد از شهید دادن کمی بی تابی کرده اند و خلاص، چون برایشان افتخار بزرگی بوده دیگر عین خیالشان نبوده. یا مثلا مردم جنگ زده با خوبی و خوشی و مهربانی توی کمپ های تمیز و قشنگی کنار هم زندگی کرده اند تا جنگ تمام شده و برگردند خانه هایشان.
دا همه چیز را عوض کرد.
کل کتاب را در حیرت محض خواندم.
صحنه های پیدا کردن جسد شهیدان از توی خانه ها و کنار جاده ها، توصیف وضعیت مجروحین، درد سقوط خرمشهر که اصلا نفهمیده بودمش، بی تابی های خود سیده زهرا و مادرش که همان دا است، سختی بچه بزرگ کردن وسط جنگ، وضعیت ناراحت کننده کمپ ها.
و در کنار همه این ها، از سیده زهرا حسینی خجالت میکشیدم.
یک دختر ۱۷-۱۸ ساله، چقدر کارهای عجیب و غریب کرد.
چقدر خسته میشد ولی جا نمیزد.
اوایل کتاب اصلا نمیفهمیدمش، و به آخر های کتاب که رسیدم خودم را نمیفهمیدم که دیگر خبری از توچ و تفنگ و خمپاره و خطر جانی جلوی رویم نیست ولی بازهم کار و خدمت برایم سخت است.
سیده زهرا حسینی و خواهرش و دوستانش و جوانان خرمشهری توی کتاب، از این الگوهایی بودند که واقعی واقعی هستند، پر از درد ولی واقعی.