کتاب|

عمومی|

داستان|

ایران

درباره‌ی کتاب کتاب های پس از مرگ نویسندهانتشارات نزدیک‌تر منتشر کرد:حاجی رسول رسیده نرسیده به وسط خیابان بود که جیغ ترمز ماشینی از پشت سر پیچید توی گوشش. همین که برگشت جسم سفید رنگی را دید که نزدیکش می شود. هل شد و کاغذ توی دستش افتاد روی زمین و خودش را پرت کرد روی کاپوت. ماشین که ایستاد، حاجی رسول با باسن خورد روی زمین و سرش را با دو دست گرفت. - هی پیری حواست... صدای خمپاره ای پیچید توی سرش و دست گذاشت روی گوشش. چند ثانیه بعد دستی روی شانه هایش احساس کرد. دستانش را از روی گوشش برداشت و خیره شد به نور چراغ های ماشین که هر دو داشتند با خشم نگاهش می کردند. ماشین مثل یک اژدها گرما توی صورت حاجی رسول می ریخت.
پیشنهادهای دیگر از همین دسته‌بندیمشاهده همه