کتاب|

عمومی|

داستان|

ایران

درباره‌ی کتاب حکم ازلیپنجره اتاق را باز کرد یک نفس عمیق کشید اما انگار تمام هوای تازه ای که وارد ریه اش شده بود همان جا گیر کرده بود و بالا نمی آمد رفت جلوی آینه به خودش نگاه کرد یعنی چی راه نفس را بسته بود حسادت یا کنایه های آشنایان دور و نزدیک یا نگاه ترحم آمیز پدر و مادر ، هر چه بود فعلا برایش قابل تشخیص نبود اما نمی خواست قبول کند حسادت او را مستاصل کرده است کاش می شد همین جا توی اتاق می نشست تا مراسم عقد تمام شود کاش هیچ کس سراغش را نمی گرفت ولی امکان نداشت از طبقه ی پایین صدای جابه جا کردن ظرف و ظروف شنیده می شد . باید برای گذر از این لحظه ها فکر می کرد بیشتر به دنبال یک پناهگاه می گشت تا او را برای مدت کوتاهی از نگاه ترحم آمیز دیگران حفظ کند . غرق در افکارش بود که صدای مادرش را از پشت در شنید مهرسا مامان جان نمی خواهی بیدار شی ؟
پیشنهادهای دیگر از همین دسته‌بندیمشاهده همه