دربارهی کتاب غروبهای غریببه خواست فیلمبردار عروس و داماد را به یک باغ بزرگ بردند. در آن وقت روز که خورشید در حال غروب بود منظره ی باغ واقعاً تماشایی بود. آسمان لاجوردی که سایههایی از بنفش، صورتی، نارنجی، قرمز، سرمهای و آبی به همراه داشت انعکاس آن به روی برفها تلألؤ خاصی ایجاد کرده بود. کاجهای بلند سوزنی و سرو (نوئل) و کاج (مطبق) و سرو (نقرهای) و سرو (شیرازی) از سنگینی برف خم شده بیننده را به حیرت وا میداشت.
آلاله با وجود سردی هوا شنلش را برداشت و با حرارت گرمای دستهای آشور سردی هوا را آن چنان احساس نمیکرد. آشور دست راستش را به دور کمر او انداخته و آرام آرام روی برفها رو به غروب زیبا گام برمیداشتند. دنبالهی لباس زیبایش همچون پرهای طاووس به نرمی روی زمین کشیده میشد.
کامشاد و هلنا چنان غرق لذت تماشای آن منظره ی دیدنی بودند و در سکوت این صحنهی زیبا را تماشا میکردند که موقعیت خود را کاملاً فراموش کرده بودند.
تا به حال غروبی به این زیبایی ندیده بودند. غروبی غریب و زیبا. هنگامی که فیلمبردار از آنها خواست برگردند و سوار اتومبیل شوند تازه فهمیدند چهقدر سردشان شده و هر دو به دو وارد اتومبیل شدند.
در منزل نیز بیتا آیینه به دست و هانیه با سبدی از گل که جلوی قدمهای عروس و داماد میریخت که قدم بر گلها بگذارند و حمیرا با ظرف اسپند و مادربزرگ آشور با نقل و سکه و پدربزرگش با اسکناسهای درشت و چند دختر از فامیلهای آشور با لباس محلی دایره و دف به دست از آنها استقبال به عمل آوردند. استقبال پرشور و زیبایی بود. با اینکه تعداد مهمانان به صد نفر نمیرسید ولی جشن شلوغ و پر سر و صدا بود.
هلنا هر بار که خواهرش را با آن نیم تاج زیبا زیر طاق گل میدید دلش به سوی او پر میکشید و دوست داشت او را در آغوش بگیرد و مدام برایش آرزوی خوشبختی و شادکامی میکرد.
ساعت از نه شب میگذشت ولی هنوز خبری از دامون و خانوادهاش نبود. به جز هلنا کسی چشم به انتظارشان نبود و درست در لحظهای که داشت ناامید میشد از در وارد شدند. همراه با کامشاد و حمیرا به پیشواز آنها رفتند. حمیرا روی خانم ملک را بوسید و گفت:
- چه عجب حاج خانم به ما افتخار دادین! پس دختراتون کجا هستن.
خانم ملک با دیدن موهای درست شدهی حمیرا حس کرد حجاب خودش کامل نیست و بیشتر چادرش را جلو کشید و گفت:
- حسناء جایی دعوت بودن، حنانه هم سرش درد میکرد نتونست خدمت برسه.
آقای ملک تسبیح به دست گفت:
- انشاءالله عروسی خدمت میرسن
- حمیرا گفت:
- سرافرازمون میکنن. (با دست اشاره کرد) خواهش میکنم بفرمایید. قدم رنجه فرمودین، خوشحالمون کردین.
هلنا خودش پذیرایی از آنها را بر عهده گرفت. خانم ملک که تا به حال او را ندیده بود در دل به پسرش حق داد که اگر دلبستهی او شده، اما وقتی به عقل خود رجوع میکرد مطمئن بود که این دو خانواده نمیتوانند در کنار هم زندگی مسالمت آمیزی داشته باشند. چون از لحاظ فرهنگی زمین تا آسمان با هم فرق داشتند. گارسونهایی که از هتل آمده بودند مشغول چیدن میز شام شدند. آقای امیریان از ارکستر خواست برای یک آنتراک کوتاه دست از نواختن بکشند.
به نحو احسن از مهمانان پذیرایی شد. اولین مهمانی که جشن را ترک کرد خانوادهی دامون بودند. او مغموم و گرفته به عروس و داماد تبریک گفت و جلوتر از پدر و مادرش جشن را ترک کرد. لحظهای خداحافظی به کامشاد قول داد فردا برای کمک خودش را میرساند و خستگی پدرش را بهانه ی زود رفتنشان کرد. تا توی اتومبیل مجلل آقای ملک نشستند خانم ملک گفت:
- نمیشد زودتر پا میشدین؟
دامون با اکراه گفت:
- گناه من چی بود شام دیر آوردن.
آقای ملک نگاه به دست پسر یکی یکدانهاش دوخت که عصبی دنده را عوض میکرد گفت:
- خونوادهی خوبی هستن.
خانم ملک بلافاصله جواب داد:
- ولی زمین تا آسمون با ما فرق دارن.
دامون سعی کرد خود را کنترل کند و وارد بحث پدرش و مادرش نشود. حواسش را به رانندگی داد. همیشه هدایت کردن اتومبیل پدرش برای او سخت بود. آقای ملک در جواب همسرش گفت:
- فرق داشته باشن، مگه قراره همه مثل هم باشن... راستی چرا حنانه و حسناء نیومدن.
خانم ملک میدانست اگر بگوید عمداً حنانه را نیاورده حاجی اوقات تلخی میکند ودوباره بهانه دستش میافتد، گفت:
- حنانه سرش درد میکرد، حسنا هم که اصلاً از این خونواده خوشش نمیاد.پیشنهادهای دیگر از همین دستهبندیمشاهده همه