کتاب|

عمومی|

داستان|

ایران

درباره‌ی کتاب خداحافظ رفیقانتشارات بهنود منتشر کرد: مدام راه میرفت و به ساعتش نگاه میکرد.اعصابش بهم ریخته بود با خودش گفت:میدونستم وقتی مدتی بگذره عشق و عاشقی یادش میره.اولا سرساعت حاضر میشد ولی حالا یک ربع گذشته دیگه باهاش قرار نمیذارم. ایستاد و به ته خیابان چشم دوخت.در همین لحظات ماشین شاهین از دور نمایان شد.ماشین درست جلوی پای مهتاب ایستاد و او سوار شد. شاهین با لبخندی که بر لب داشت گفت:سلام عزیزم حالت چطوره؟ مهتاب اخمی کرد و رویش را برگرداند.شاهین ادامه داد:چرا جوابمو نمیدی؟اتفاقی افتاده؟ -اره اتفاقی افتاده. -چی شده؟ -جنابعالی بیست دقیقه تاخیر داشتید.ولی اشکالی نداره چون باعث شد که دیگه باهات قرار نذارم. شاهین به ساعتش نگاهی انداخت و گفت:حالا ساعت پنج و دو سه دقیقه است.من درست سر ساعت ? با ماشین جلوی پای تو بودم. -شرمنده آقا ولی ساعتت خرابه. -ساعت تو خرابه. -نخیرم. شاهین همراهش را از جیب درآورد.شماره ساعت گویا را گرفت و مدتی بعد گفت:گوش بده میگه پنج و پنج دقیقه. مهتاب نگاهی به ساعتش انداخت فهمید جلو است بعد سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.شاهین لبخندی زد و گفت:عیبی نداره خودتو ناراحت نکن.احتمالا از باتریشه.الان میریم براش باتری میخرم.ولی قبلش بریم یه چیزی بخوریم.
پیشنهادهای دیگر از همین دسته‌بندیمشاهده همه