کتاب|

عمومی

پیشنهادهای دیگر از همین دسته‌بندیمشاهده همه
دیدگاه کاربران
2 ماه پیش
4بهخوان
کتاب بسیار عالی هست که درباره یک روباه هست که به مزرعه میاد و مرغ هارو می‌بره. دو زن به اسم های مارچ و بنفورد می‌خوان که این روباه رو از بین ببرند که با ورود نوه ی صاحب قبلی مزرعه همه چیز عوض میشه.
8 ماه پیش
3بهخوان
یک داستان بلند زمستانی با یک محیط روستایی کوچک که خواندنش در زمستان دلچسب است . شخصیت سازی علیرغم کم بودن شخصیت ها جای بهتر شدن داشت فکر میکنم ضعیف بود . اما صحنه سازی نسبتا قابل قبولی داشت . داستان روان و بدون پیچیدگی بود ، سیر زمانی خطی و ساده ای داشت اما بیان روابط بین افراد در داستان غالب و روی آن کار شده بود . به خاطر مشخص نبودن نوع رابطه بین دو شخصیت اصلی داستان که دو خانم تقریبا ۳۰ ساله و دوست بودند ، داستان کمی مبهم بود برام . این که آیا پایداری و اصرارشون به در کنار هم ماندن به خاطر حس نیاز بود ، خواهرانه بود و یا رابطه ی عمیق عاطفی و شاید رابطه ی احساسی و**** هم.جنس.گرایانه ***** _ با عرض پوزش به خاطر بیان کردن ولی چیزی هست که به ذهن میاد و به صورت پرسش میمونه _ چرا که در تصمیم گیری یکی از آنها در مورد ازدواج با یک پسر تازه وارد تاثیرگذار بود . و پایان هم مانند داستان های کوتاه باز بود و تصور کردنش به خواننده محول شده‌ بود .
11 ماه پیش
3.5بهخوان
یک کتاب پاییزی فضای روستایی و آروم این کتاب واقعا مناسب خوندن در این فصل هستش:') داستان درباره دو تا دختر به اسم بنفورد و مارچ هستش که با هم وسط یک مزرعه زندگی می‌کنن و به مزرعه رسیدگی می‌کنن و... تا اینکه یک روز یه سرباز جوونی به اسم هنری از جنگ (جنگ جهانی اول) برمی‌گرده و در خونه اینا رو می‌زنه. بهش تعارف می‌کنن حالا بمون اینجا شب رو جایی نداری و.... و ادامه ادامه ماجرا. پاتوق کتاب‌بازها-جلسه کتاب "روباه" با حضور رضا فیض سه‌شنبه 4مهر❤️🍁
3 ماه پیش
4بهخوان
تقریبا تا نیمه های کتاب مردد بودم. حتی خاطرم هست که به دوستم گفتم: شاید نباید می‌خریدمش! اما وقتی جلوتر رفتم نظرم عوض شد کشمکش های درونی را به خوبی نشان میداد شخصیت بنفورد مثل یک اهریمن و یا یک خوره مانع ریسک کردن میشد گاهی گمان می‌کردم به موفق شدن مارچ حسادت می‌کند. در دنیای حقیقی هم بنفورد ها از اینکه حرفشان به کرسی ننشیند بیم دارند... اما مارچ...جبر روزگار ،مارچ ها را دچار استقلال گاه تحمیلی می‌کند و آنقدر مثل یک مرد زندگی کرده است که وقتی یکی به آنها مژده رهایی می‌دهد نمیتوانند حصار هارا کنار بزنن خود مارچ تنه درخت را روزانه با تبر می‌خراشید مثل یک مبارزه با خود و در نهایت پسرک ضربه‌ی نهایی را زد و کمکش کرد... شاید باید میگذاشت مارچ خود این کشمکش درونی رو تمام کند تا بعداً مثل خوره به جانش نیوفتد نمی‌دانم پایان داستان باز بود و تصمیم گیری اینکه کدام وجهه از زندگی مارچ را برای خود برگزینیم را به عهده‌ی مخاطب گذاشت... تلخ بود اما دوستش داشتم حتی ۴ ساعت رکاب زدن هنری برای رسیدن به معشوقش را..‌ پ.ن: بعضی رفتار های گستاخانه شخصیت هِنری غیرقابل تحمل بود ای کاش سانسور می‌شد...