دربارهی کتاب 10 قصه از امام سجاد (ع)پانزده روز بود که کاروان در راه بود.از شهر "کوفه" راه افتادند، و حالا به شهر "شام" نزدیک می شدند.خستگی و بی خوابی، از چهره هایشان پیدا بود. بچه ها بی تابی می کردند و زن ها در حالی که اشک در چشم داشتند سعی می کردند فرزندانشان را آرام کنند.زن ها و بچه ها، سوار بر قاطرهایی بودند که زین نداشتند. در جلوی کاروان هم، مردیی که دستانش را با زنجیر بسته بودند، آرام آرام پیش می رفت. او تنها مرد کاروان بود و بیست و دو ساله به نظر می رسید.پیشنهادهای دیگر از همین دستهبندیمشاهده همه