کتاب|

عمومی

درباره‌ی کتاب آشتی و آش تیشیرشاه به سرزمین خود نگاهی انداخت و غمگین شد. مدت ها بود باران نیامده بود، زمین سخت و خشک شده بود، هیچ چیز سبز نمی شد و چیزی برای خوردن باقی نمانده بود. در این میان در سرزمین همسایه، غذا فراوان بود. شیرشاه، تصمیم گرفت به همراه وزیر جوانش به سرزمین همسایه برود تا از آن ها غذا برای مردمش تهیه کند، اما وقتی آن ها به شهر همسایه رسیدند توسط نیروهای آن شهر دستگیر و به میدان شهر برده شدند و... .
پیشنهادهای دیگر از همین دسته‌بندیمشاهده همه
دیدگاه کاربران
1 سال پیش
3بهخوان
علاوه بر پیام اصلی کتاب که مدح صلح و ذم جنگ است، با خواندن این کتاب به یاد این بیت افتادم خور و خواب و خشم و شهوت شغب است و جهل و ظلمت پادشاه همسایه از فرط پرخوری چاق و احمق شده است و درک درستی از هیچ چیز حتی کلمات ندارد که آشتی را آش تی می‌شنود ...
کتاب های دیگر مایکل فورمنمشاهده همه