دربارهی کتاب باقی مانده های آشویتس (پالتویی)انتشارات بیدگل منتشر کرد:
جورجو آگامبن در کتاب از آشویتس چه میماند: شاهد و بایگانی (یا باقیماندههای آشویتس) پروژه هومرساکر را ادامه میدهد، پروژهای پژوهشی که او پیش از آن با کتاب درخشان هومرساکر: حیات برهنه و قدرت حاکم آغاز کرده بود و سالهای پس از آن را نیز درگیر نگارش و انتشار جلدهای پرشمار دیگر آن بود. آگامبن در این کتاب می کوشد معنا و امکان شهادت را روشن سازد. او در مقابل موضع «بیان ناپذیری» اردوگاه و سکوت درباره آشویتس، شروع به سخن گفتن میکند و به تاسی از پریمولوی ، پرسش لز اقتدار شاهد را پیش میکشد: چگونه نجات یافتگان میتوانند به نیابت آنان میتوانند به تجربهای گواهی دهند که خودشان نیز از سر نگذارندهاند ؟ آگامبن ویرانههای اخلاقیات آشویتس را برای طرح نوعی اخلاق نوین شهادت جستوجو میکند.
نتیجه این جست و جو کتابی است تحریک برانگیز درباره آشویتس که اندکی پس از انتشارش به زبان ایتالیایی آغازگر بحثهای دامنهداری شد.
پیشنهادهای دیگر از همین دستهبندیمشاهده همه
منجی و مطرود
حقوق مدرن، که هدفش رهاکردن سیاست از قدرت مطلقهی یک شخص بر همگان بود، نه تنها هرگز نتوانست سهم برابری از حق برای تکتک افراد فراهم کند، بلکه اتفاقا به شکلی بیسابقه حذف را به منطق بنیادین خود تبدیل کرد: تنها در قرن بیستم، قرنی که نوع بشر بیصبرانه منتظر آن بود، چنان که گویی در انتظار اتوپیای عدالت محض است، تنها در این قرن بود که بزرگترین فاجعهی قابلتصور ممکن شد: آشویتس. آشویتس نقطهی اوج چیزی است که آگامبن در جایی دیگر آن را «حذف ادغامی» مینامد. آشویتس حیات را سراسر به حیات برهنه فرومیکاهد، در قالب فیگوری هولناک، افراطیترین شقاوت بشری که حتی آشویتس هم به آن وقعی نمینهاد: موزلمان یا تسلیمشده. تسلیمشده انسانی است که چنان از حوزهی قانون حذف شده که از انسانیت او چیزی باقی نمانده جز پستترین کارکردهای حیاتی، آن هم در لحظاتی که این کارکردها یکییکی رنگ میبازند، به نحوی که از منظر باقی زندانیان، موزلمانها به معنای حقیقی کلمه مردگانی متحرک بودند. اما آنچه از آشویتس باقی میماند بالاترین توان مقاومت است، یعنی ناتوانی. تنها آن کسی میتواند قانون را از بنیاد مختل و بیکارکرد کند که دیگر هیچ نسبتی با آن نداشته باشد: تنها موزلمان یا هوموساکر است که میتواند منجی باشد. تنها سوژهی انقلابی، سوژهای است که قانون تصور میکند او را یکسره نابود کرده است. هومو ساکر، که یکسره از دایرهی قانون تفکیک شده بود، تنها کسی است که میتواند این تفکیک را تفکیک کند، چرا که محذوفان دقیقاً همان کسانی هستند که به شکلی انقلابی بازمیگردند، چرا که ناتوانی، انقلابیترین کنش ممکن است: امتناع. هرجا که قانون میکوشد عدهای را در قالب موجوداتی عاری از هرگونه حقوق انسانی کنار بزند و حذف کند، دقیقاً فرصتی ایجاد میشود برای آنکه در برابر قانون بایستیم و فریاد بزنیم که برای زیستن هیچ نیازی به قانون نداریم؛ که پیوند جعلی قانون و حیات آنگاه که افراطیترین شکل خود میرسد، فرصتی فراهم میکند تا با ناتوانی خود بتوانیم برای همیشه حیات را از چنبرهی قانون رها کنیم. اینجا نقطهای است که در آن «باقیماندههای» آشویتس، محذوفان، زمان انقلاب را به چنگ میآورند، «زمانی که باقی میماند.» ناتوانی اینجا نه دیگر ویرانی، بلکه فریادی است علیه قانون و حاکم، الغای هر رسالتی، آنجا که حیات نشان میدهد خشونت زیستن بارها قویتر از خشونت مرگ است؛ حتی در آشویتس.
2 سال پیش
کتاب زیاد راجع به اشویتس نیست،بیشتر از منظر فلسفی به واکاوی رفتار بازماندگان اشویتس پرداخته که در اخر تحلیل دقیقی هم بهتون نمیده،حتی به نظرم فاجعه رو یک جاهایی کمرنگ میکنه.کتاب برای اونهایی که دوست دارن متنهای فلسفی ذهنشون رو به چالش بکشخ گزینه ی مناسبیه.
2 سال پیش
4بهخوان
به سختی میتوان توضیحی برای کتاب باقی ماندههای آشویتس اثر جورجو آگامبن ارائه کرد چرا که کتاب با زبان تخصصی آگامبن نوشته شده است و احتمالا برای مخاطبان عامی چندان قابل فهم و البته جالب توجه نباشد. با این حال میتوان برای معرفی آن از چیزهای دیگری هم استفاده کرد.
فیلم " این یک زندگی زیباست" ( it’s a beautiful life ) توجه مخاطب را به یک مساله بسیار مهم جلب میکند که در کتاب باقی مانده های آشویتس نیز تا حدی بدان پرداخته شده. این مساله، بازماندگان هستند. صحبت کردن از زندگی انسانی پس از آشویتس چیزی است که جورجو آگامبن نیز به آن پرداخته است.
وقتی سربازهای آلمانی فرار کردند و آخرین بازماندههای آشویتس فهمیدند که زندهاند، به راستی چه بر سر بازماندگان آمد. آیا این بازماندگان همان انسان هایی بودند که یک روز به این اردوگاهها وارد شدند. قطعا اینطور نبود. نکته پر اهمیت این داستان در این میگذرد که آگامبن میخواهد نشان دهد چطور آن چه واقعا در این رخداد اتفاق افتاده است به درستی دیده نشده. چیزی که در ددادگاهها اظهار شد هرگز چیزی نبود که بازماندههای آشویتس احساس می کردند، همانطور که آگامبن در کتاب مینویسد: "مسئله امر واقع هرگز نمیتواند به مسئله امر قضایی فروکاسته شود". با این حال، این کاستن از واقعیت به نفع امر قضایی صورت گرفته است. بازماندگان به راستی شاهد هراسآورترین رخداد جهان نوین بودند. آنها، تولید انبوه اجساد را نظاره کردهاند که پدیدهای وحشتناک و نابود کننده برای عصر مدرن و تمام ادعاهای انسانی آن بود. در آشویتس مردم نمردند، بلکه اجساد تولید انبوه شدند. آگامبن مینویسد که حتی بازماندگان نیز به راستی زنده نبودند و جهان مدرن در اشویتس موفق به بلعیدن چیزی شد که دارای منزلتی ویژه بود، منزلتی که به آن خاصیت عدم قابلیت بلعیدن میداد. جهان مدرن این چیز را بلعید: مرگ! و مرگ همان چیزی بود که هیچ گاه، بشر قادر به نابود کردن ارزش و منزلت آن نبود اما پس از آشویتس، مرگ به چیزی ناچیز فروکاسته شد زیرا به وفور در همه جا دیده میشد و آشویتش اغاز گر بیمنزلت شدن مرگ است. همانگونه که آدورنو میگوید: پس از آشویتس نمیتوان شعر نوشت! کل فرهنگ پس از آن، آشغال است!
اردوگاه اشویتس، بیشک همه انسانهارا به ته خط رساند و به ناانسانها تبدیلشان کرد! ته خط انسان هیچ چیز نیست غیر از ناممکنی دیدن، که دیدنش انسان را به ناانسان بدل میکند.
"چه چیز ابلهانهتر... از خداییاست که طالب قربانیهای خونین و هولوکاستهاییاست که بوی بقایای سوخته میدهند؟"