کتاب رو که میخوندم، تا ٩٠ درصد پایانی، خوشحال بودم که وای. یه کتاب پنج ستاره. چقدر فوقالعاده داره پیش میره. چقدر جادوییه. چقدر دوستش دارم. همه حرفاشو... و اینطوری بودم که اینجای داستان چرا اینجای کتابه؟ چرا آخراشه؟ اوا. چرا اینطوری داره میشه؟ چرا از اون همه متریال استفاده نکرد؟ چرا انگار خسته شده بود و حوصله نداشت بهش شاخ و برگ بده؟ و همینطوری که پیش رفت و به صفحه آخر رسید... لبخندم رو لبم ماسید واقعاً. این چه پایان معمولیای برای همچین کتاب جذابی بود آخههه آقای آلموند؟ شایدم انتظارم خیلی بالا بود :))
در هرصورت، خوندنش واقعا لذتبخشه و اگه یه رمان نوجوان ناز و نسبتا فکربرانگیز و جادویی میخواین؛ گزینه قشنگیه.
3 ماه پیش
5بهخوان
این کتاب واقعا کتاب قشنگی بود و من خیلی دوسش داشتم و کلا داستان قشنگی بود و قلم نویسنده رو دوست داشتم لین کتاب واسع کسایی که فانتزی میخونن و به موسیقی علاقه دارن پیشنهاد میشه
1 سال پیش
3بهخوان
خواندن موسیقی استخوان برای من شبیه خواندن انجیل بود. یک کتاب مقدس در ستایش طبیعت، اصالت و برائت از جنگ. جملاتش انگار شعر و آیه بودند. لحن و موسیقی درونی داشتند. موسیقیای که حتی با وجود ترجمه شدن کتاب حس میشد و این هنر مترجم بود که توانسته بود این موسیقی را در بیاورد. خیلی جاها کتاب مرا یاد شعرهای سهراب سپهری میانداخت. احساس میکردم دیوید آلموند در آخرین کتابش دلش خواسته تذکرهای از همه آنچه دوست دارد و برایش مهم است بنویسد. از نوجوانی و عشق و محیط زیست و جنگ.
قصه در مورد دختری به نام سیلویا است که با مادرش برای روزهایی در شهر یا روستایی سرشار از طبیعت زندگی میکنند. پدر عکاس جنگ است و مدتی از آنها دور شده و به سوریه رفته است.
سیلویا در این روزها خودش را با موسیقی طبیعت موزون میکند و در این همنوایی با روح باستانی خودش مرتبط میشود.
کتاب، کتابِ منحصر به فردی است. نه عاشق و دلباختهاش شدم نه پسم زد. یک جایی توی قفسهی کتابهای عجیب غریب ذهنم جایش دادم و هر وقت دلم برای یک رمان نوجوان شعر مانند تنگ شد به سراغش خواهم رفت. در کل رابطهام با کتابهای دیوید آلموند اینطوری است که دوست دارم بخوانمشان، نه عاشقانه اما کنجکاوانه و مشتاقانه. چون در هر کتابش حرف و نگاه تازهای برای گفتن دارد.
راستی این اولین کتابی بود که با نوجوانهای پاتوق کتابخورهای تهران خواندم و تجربه بسیار دلنشینی برایم ساخت. :)