دربارهی کتاب ریشه در عشقخانجان كنار فرهاد ایستاده بود و با نگرانی به چشمان پر از اشك و اشتیاق فرزندش مینگریست. فرهاد زیر لب زمزمه كرد: شیوای من... هرگز تنهایت نمیگذارم. و هنگامی كه خانجان به امتداد نگاه او نگریست، اشك شوق بر گونههایش جاری شد. شیوا مقابل پلهها ایستاد و فرهاد تصویر او را در تمام نگاهش جای داد و كویر نگاهش جانی دوباره گرفت.پیشنهادهای دیگر از همین دستهبندیمشاهده همه