کتاب|

عمومی|

داستان|

ایران

درباره‌ی کتاب معلم های نادانزمستان بود. هوا بس ناجوانمردانه سرد بود. روز فسرده و شتابان رو به تمام می‌رفت. غروب، سرخی سرد خود را بر در و دیوار کوچه‌های شهر می‌پاشید. رنگِ اندوه طرح هر لحظ? در ره بود. تک‌چراغ کوچه رمقی نداشت، سر در تو داشت و با فروغی افسرده و کم‌رنگ، گمشده در ظلمتِ برف کجبار زمستانی. از سقفِ سرخ‌گونِ بی‌روزن آسمان جز غم نمی‌بارید. باد چونان آمری مأمور و ناپیدا، بس پریشان حکم‌ها می‌راند مجنون‌وار. نگه جز پیش پا را نمی‌توانست دید. نفس کز گرمگاه سینه برون می‌آمد، ابر تاریکی می‌شد، و چو دیوار در پیش چشمان می‌ایستاد. کوچه هم خسته، لب‌بسته و نفس بشکسته بود. سکوت بود و سکوت...
پیشنهادهای دیگر از همین دسته‌بندیمشاهده همه
کتاب های دیگر محمدرضا تاجیکمشاهده همه