دربارهی کتاب معلم های نادانزمستان بود.
هوا بس ناجوانمردانه سرد بود.
روز فسرده و شتابان رو به تمام میرفت.
غروب، سرخی سرد خود را بر در و دیوار کوچههای شهر میپاشید.
رنگِ اندوه طرح هر لحظ? در ره بود.
تکچراغ کوچه رمقی نداشت،
سر در تو داشت و با فروغی افسرده و کمرنگ،
گمشده در ظلمتِ برف کجبار زمستانی.
از سقفِ سرخگونِ بیروزن آسمان جز غم نمیبارید.
باد چونان آمری مأمور و ناپیدا، بس پریشان حکمها میراند مجنونوار.
نگه جز پیش پا را نمیتوانست دید.
نفس کز گرمگاه سینه برون میآمد، ابر تاریکی میشد، و چو دیوار در پیش چشمان میایستاد.
کوچه هم خسته، لببسته و نفس بشکسته بود.
سکوت بود و سکوت...پیشنهادهای دیگر از همین دستهبندیمشاهده همه