داستان یک مزرعه دار و پسرانش بود که آرزوهایشان و چیزی که از ته دل دوست داشتند را با هرس کردن پرچین خانهشان پیدا میکردند.
من قصهاش را دوست داشتم.
6 ماه پیش
5بهخوان
کتاب خیلی جالبی است. میتوانیم آن را یک کتاب غمانگیز البته با پایانی خوش حساب کنیم. اگر نخواهم بنویسم «این یادداشت داستان را فاش میکند» و سرتان را هم نخورم، باید همینجا آن را ختم بهخیر کنم. اما حالا چون اصرار میکنید یک نکتهٔ دیگر هم اضافه میکنم:
به نظر من این کتاب به درد بچههای پنج تا هشت سال میخورد. ولی چون خواهرم در چهارسالگی از بچههای هشتساله هم باهوشتر است خودم بهشخصه این کتاب را برایش خواندم و خیلی هم لذت برد!
خداحافظ✋
3 ماه پیش
5بهخوان
با نمایش این دیدگاه داستان کتاب فاش میشود.
روزی روزگاری در یک مزرعه ه پسر و یک پدر با هم زندگی میکردند آنها در مزرعه خود شاد و سرحال بودند آنها کار میکردند حین کار آواز میخواندند پسر بزرگتر آواز کالسکه رانان را میخوام پسر دوم دوست داشت آهنگهای مربوط به دریا را بخواند آواز مورد علاقه کوچکترین پسر درباره ویلیون زنهای دوره گرد بود اما کشاورز همیشه آوازهایی را انتخاب میکرد و میخواند که ربوط میشد به حیات طویله پشم چینی گوسفندها تولد کره اسبها و جوجه اردکهایی ه دنبال مادرشان میرفتند غروبها هنگامی که غذای آنها را میداد با آنها حرف میزد دماغشان را میمالید شتشان را میخوارند و با دیدن رشد آنها لبخند بر لبهایش مینشست در بهار یک سال و محصولات کشاورز رشد نکرد و کشاورز مجبور شد که حیوانات خود را بفروشد خوراک کشاورز هم کمتر شد م کم او و پسرهایش انبار غذا را خالی کردند سنجاب آخرین دانههایی که مانده بود هم آرد کرد سرانجا م باران بارید اما کشاورز پولی نداشت