کتاب|

نوجوان|

داستانی|

واقع‌گرا

درباره‌ی کتاب بی سرزمینوقتی به نظر می رسد که دیگر همه چیز از دست رفته، می توانی قهرمان های واقعی را پیدا کنی.احمد چهارده ساله در شهری سرگردان است که او را نمی خواهد. بعد از فرار از زندگی ناامن و رنجی که در سوریه می کشید، پدرش را در سفری پرمخاطره در سواحل اروپا از دست داده و تازه وارد بروکسلِ بلژیک شده است. تقلا می کند تا تنهایی از پس زندگی خودش برآید، نه کسی را دارد نه جایی برای رفتن، امیدش را کم کم از دست می دهد. حالا او چگونه می تواند در دیار غربت سرکند؟
پیشنهادهای دیگر از همین دسته‌بندیمشاهده همه
دیدگاه کاربران
2 سال پیش
3بهخوان
چند وقتی بود که چشمم دنبال این کتاب بود و دیروز خیلی اتفاقی در طاقچه بی‌نهایت پیدا کردم و خواندمش. کتاب در مورد یک پسر مهاجر سوری به نام احمد است که تنها در بروکسل سرگردان شده و خیلی اتفاقی در زیرزمین خانه‌ای پناه می‎‌گیرد؛ خانه‌ای که یک خانواده‌ی آمریکایی تازه ساکنش شده‌اند. پسر خانواده، مکس، که تقریباً هم سن و سال احمد است، پیدایش می‌کند و تصمیم می‌گیرد کمکش کند، که البته در بروکسل پرآشوب از فعالیت‌های تروریستی داعش کار ساده‌ای نیست. فصل‌ها یکی در میان توسط احمد و مکس روایت می‌شوند. پرکشش و خوش‌خوان نوشته شده و ترجمه‌ی روانی دارد. از خواندش راضیم، گرچه اگر چند سال پیش خوانده بودم بسیار لذت می‌بردم.
2 سال پیش
5بهخوان
این کتاب با نام «بی سرزمین» توسط نشر پرتقال در ایران منتشر شده. بی سرزمین را به کندی خواندم. شاید چند هفته طول کشید. هر بار که بازش می‌کردم انگار خنجری به روحم می‌خورد. تجربه‌ی داعش و جنگ سوریه، برای ما تجربه‌ی خیلی خیلی نزدیکی بود. داعش سال‌های پایانی دبیرستان و ابتدایی دانشگاه من را به خودش اختصاص داده بود و در این داستان قسمت دیگری از تجربیاتم را می‌خواندم. «بی سرزمین» داستانِ احمد پسری سوری که از کشورش فرار می‌کند تا به اروپا پناهنده شود. پدرش را در دریا از دست می‌دهد و دست آخر موفق می‌شود به اردوگاه‌های پناهندگی بلژیک برسد. اما اتفاقاتی رخ می‌دهد که از اردوگاه فرار می‌کند و در سرداب خانه‌ای در بروکسل پنهان می‌شود. خانه متعلق به خانواده‌ای آمریکایی است که تازه به بلژیک آمده‌اند. آن‌ها پسری به نام «مکس» دارند که تقریباً همسن احمد است. «بی‌سرزمین» داستان این دو پسر را به طور موازی برای ما روایت می‌کند، تا جایی که ماجرایشان بهم گره می‌خورد. مکس متوجه حضور احمد در خانه‌شان می‌شود و تصمیم می‌گیرد به او کمک کند. باقی قصه ماجراجویی دو پسر نوجوان است. پی‌رنگ داستان ساده و در عین حال پرکشش است و خواننده را پای قصه نگاه می‌دارد، حتی در بعضی فصل‌ها کاری می‌کند که او «وای!» خفیفی بگوید. علاوه بر این نویسنده توانسته کاری کند که ما شخصیت‌ها را درک کنیم و با آن‌ها همراهی کنیم. برای احمد نگران شویم، یا به مکس به خاطر شجاعتش آفرین بگوییم. شاید نتوان گفت شخصیت احمد یا مکس شخصیتی به یادماندنی و منحصر به فرد است. اما در حدی هست که خواننده را راضی نگه دارد. اما نقطه‌ی پررنگ این کتاب پی‌رنگ یا شخصیت‌پردازی آن نیست، بلکه زمینه‌ی داستان است. زمینه‌ای که از دیدگاه خودش یکی از مهم‌ترین اتفاقات قرن اخیر را برای نوجوان‌ها به تصویر می‌کشد. در سوریه جنگی به راه افتاده است. موج پناهندگی و از آن مهم‌تر ناامنی به خیابان‌های اروپا هم کشیده شده و زندگی همه را بهم ریخته. قبل از خواندن این کتاب تصور نمی‌کردم که اروپا تا این حد درگیر مساله داعش باشد. اتفاقاتی مثل قرنطینه سراسری برای پیدا کردن مهاجمان یا تعطیلی مدارس و مترو و فرودگاه‌ها. حوادثی که نشان می‌دهد اروپای به ظاهر آرام در سال‌های اوج‌گیری داعش روزگار سختی را می‌گذرانده. از طرفی موج پناهندگی برای آن‌ها علاوه بر مساله‌ی امنیتی یک مساله فرهنگی نیز هست. شخصیت‌های بلژیکی در چند جای کتاب می‌گویند که از این نگرانند که موج پناهنده‌ها سبک زندگی و فرهنگ آن‌ها را تغییر بدهد. نویسنده به خوبی توانسته از هر تفکری، شخصیتی را در داستان خودش بگنجاند. مکس آمریکایی که به نظرش همه‌ی پناهنده‌ها بد نیستند و می‌خواهد به آن‌ها کمک کنند، خانواده مکس که همه‌ پناهنده‌ها را بد نمی‌دانند ولی حاضر نیستند خودشان را هم به دردسر یبندازند، مادام پولین معلم سرخانه بلژیکی مکس که اعتقاد دارد راه ورود پناهندگان به اروپا باید بسته شود. همه‌ی این شخصیت‌ها در کنار هم اروپای سال‌های اوج‌گیری داعش را برای ما به تصویر می‌کشند. نویسنده که خود آمریکایی است و از به وجودآورنده‌ی این آشوب به طور مستقیم حرفی نمی‌زند. اما در جایی از کتاب از زبان یکی از شخصیت‌ها می‌گوید:«آمریکایی ها باید پناهنده‌ها رو ببرن کشور خودشون. عاشق این هستن که جنگ راه بندازن، نمی‌خوان درگیر مشکلاتی بشن که خودشون برای بقیه دنیا درست کردن» غیر از این حرفی از اتفاقاتی که در سوریه می‌افتد زده نمی‌شود. سوریه مکان دوری است که در آن جنگ است. و این مساله دقیقاً همان نقطه‌ای ست که باعث می‌شد موقع خواندن کتاب خنجری به روحم بخورد. چون تجربه‌ی شخصی ما تصویری نزدیک‌تر از جنگ سوریه دارد. ما به طور مستقیم درگیر جنگ سوریه بودیم، در کنار کسانی که برای نابودی داعش جنگیدند نفس کشیدیم و کنار خانواده‌های داغدارشان نشستیم و مقام ارشد نظامی کشورمان کسی بود که یک روز نابودی داعش را اعلام کرد و کمتر از سه سال بعد ترور شد. «بی سرزمین» کتاب خوبی برای نوجوان هاست. برای اینکه بدانند آنچه از داعش شنیده می‌شد نه یک توهم که یک بحران جهانی بود و کتاب خوبی برای ماست که یادمان بیاورد داستانِ واقعی جنگ داعش هنوز روایت نشده است. قهرمان‌های داستان واقعی بنیادهای خیریه یا پسران نوجوانی مثل مکس نیستند که به پناهجویان خانه و موقعیت بدهند، بلکه کسانی هستند که داعش را از ریشه نابود می‌کنند تا دیگر در سوریه جنگی نباشد. احمدها هیچ‌وقت پناهنده نشوند و در حلب در کنار خانواده خود زندگی کنند. اما هیچ کدام از این ها دلیلی بر این نیست که این کتاب لیاقت پنج ستاره را نداشته باشد. اگر بخواهیم آن را با کتاب «شاگرد ته کلاس» که به تازگی توسط نشر پیدایش ( دقیقا با چنین داستانی) منتشر شده مقایسه کنیم باید بگوییم بی سرزمین نه تنها کتابی قوی تر است که روایتی صادقانه تر هم دارد. چیزی که نوجوان ها برای شناخت بهتر دنیا به آن نیاز دارند.
2 سال پیش
3بهخوان
داستان دو پسر در دو مکان متفاوت که هر کدام مشکلات و سختی های خودشان را دارند. مکس پسری که به اجبار خانواده مجبور شد از کشور خود برود و احمد پسری که قرار بود با پدرش به انگلیس برود ولی در همین راه تنها عضو خانواده اش را هم از دست می دهد و او حالا در شهر غریبی تنهاست. نویسنده در صفحات اول خواننده را در وسط بحران قرار می دهد. و این یکم عجیب بود زیرا در بسیاری از کتاب ها شخصیت زندگی معمولی خود را دارد تا اینکه یک اتفاقی می افتد و خواننده درگیر ان اتفاقات و گره های در داستان می شود ولی در این کتاب شخصیت زندگی عادی نداشت او خواهر و مادرش را در بمباران از دست داده بود و در حال فرار در قایقی کوچک همراه پدرش بود و نویسنده خواننده را درست وسط بدترین بحران زمانی که شخصیت در جنگ سختی با مرگ است قرار داده بود. زمانی که خواننده در دل بحران فرو رفته و در صفحان بعد منتظر بیرون امدن دستی از اب و پیدا شدن پدر احمد است خواننده او را در دنیایی دیگر پرتاپ می کند. پسری که با خانواده خود در یکی از کافه های بلژیک در حین بستنی خوردن دارن در باره ی اینده ی پسرک حرف می زنند. به نظرم در این قسمت نویسنده توانسته بود به خوبی قیلم خوبش را به نمایش بگذارد. اینکه نویسنده در یک کتاب دو شخصیت را در دو جهان و دغدغه های متفاوت خلق کرده بود عمل هوشمندانه و خلاقانه ای بود. توصیفات کتاب به اندازه بود انقدری زیاد نبود که خواننده را خسته کند. نویسنده برای بیان مکان ها و حال شخصیت ها از کلمات ساده ای استفاده کرده بود ولی به نظرم نکته ای که همین توصیف ها را بلد می کرد زمان ان بود. یعنی نویسنده در زمان های مناسب شروع به توصیف محیط می کرد و شخصیت ها می کرد. برای مثال زمانی که احمد در ارایشگاه بود نویسنده با این جمله او را بعد از کوتاه کردن موهایش توصیف کرد. ( مویی که با اشک شور و چسبناک به گونه هایش چسبیده بود ولی وقتی زن موهایش را کوتاه کرد، فهمی تازه می تواند گوش های بیرون زده، صورت گردپهن و خط برجسته ی فکش را ببنید. ) و یا در قسمتی دیگر نویسنده برا اینکه خواننده را متوجه خالی بودن اتاق بکند از این جمله ( ولی غیر از تارعنکبوت هایی که از روی هم می گذشتند چیزی در اتاقک نبود. ) استفاده کرده بود. در کل توصیفات و شخصیت پردازیی کتاب بسیار جالب و خوب بود. موقع خواندن کتاب به نکته ای رسیدم که خیلی تلخ ولی قابل تفکر بود! زمانیکه نویسنده سختی هایی که مکس و احمد برای مدرسه رفتن احمد می کشیدن را تعریف می کرد یکم به فکر فرو رفتم که شاید خیلی از افرادی که ما از ان ها بی خبریم برای مدرسه رفتن جایی که ما هروز به غر و ناله به سمت ان میرویم ارزوی فردی باشد و حتی برای رسیدن به ان ارزو خطرهای ریسکی را بپذیرد. و در همین کتاب متوجه شدم زندگی افرادی که از کشوری به کشور دیگر مهاجرت می کنند چقدر می تواند سخت و طاقت فرسا باشد. و نویسنده با اینکه تمام این سختی ها را برای پسرک چهارده ساله رقم زده بود ولی باز هم او ناامید نشد و به زندگی کردن ادامه داد. شاید احمد بتواند برای تمام افرادی که به خاطر سختی های کوچک از زندگی ناامید می شوند الگوی خوبی باشد. مگر اینکه سختی ان ها بزرگ تر از از دست دادن کل خانواده و تنهار شدن در شهر غریبی که او را قبول نمی کند باشد.
2 سال پیش
4بهخوان
مرور کتاب بی سرزمین بعد از خواندن کتاب پتش خوارگر ،به این نتیجه رسیدم که می‌توانم کتاب ها را با خیال راحت و با ذهنیت چیزی بهتر از پتش خوارگر بخوانم ،چرا که پیدا کردن کتابی بدتر از پتش خوارگر کمی سخت است . اما راستش دقیقا بعد از خواندن فصل اول ، مطمئن شدم از این کتاب هم به اندازه پتش خوارگر بدم خواهد آمد ،اما از آنجایی که برای نوشتن مرور تاکید بر خواندن بیش از ۷۰ درصد کتاب بود به خواندن ادامه دادم . این کتاب، در مورد دو پسر کاملا متفاوت سوری و آمریکایی‌ به نام احمد و مکس است .احمد پسری ۱۴ ساله که در سوریه زندگی می‌کند و قصد دارد با پدرش با قایق از کشور سوریه که کشور جنگ و ناامنی است نجات پیدا کنند ،اما متاسفانه در همین سفر احمد پدر خودش را از دست می دهد و بی سرپرست می شود . قطعا احمد برای تجربه کردن این همه سختی بسیار جوان و خام است اما این کاری است که جنگ با خیلی ها کرده . احمد با این همه سختی که می‌کشد با الکس روبه رو می‌شود و به نظر من این یکی از بزرگترین شانس هایش در زندگی اش است . کتاب بی سرزمین واقعا کتاب قشنگی است، طوری که شما حتی اگر این کتاب را نخوانده باشید قطعا بعد از فهمیدن شخصیت احمد و بلاهایی که سر او آمده است دلتان برایش میسوزد که این به شخصیت پردازی داستان مربوط است . شخصیت پردازی کتاب واقعا خوب بود ،طوری که واقعا به عنوان خواننده در مورد الکس و احمد اطلاعات کافی در اختیارمان بود. چیزی که من دوست داشتم این بود که نویسنده اطلاعاتی که قصد داشت در مورد شخصیت ها بگوید را بخش بخش گفته بود ،نه این که همه ی ویژگی های شخصیت را یهو و در یک صفحه بنویسد . بعد از شخصیت پردازی، چیزی که خیلی به آن توجه شده بود فضای داستان بود . من واقعا از این که انقدر کامل فضای داستان را شرح می‌داد خوشم امد . جایی که می‌توانیم این را به وضوح ببینیم جایی است که می گوید (پدر و مادر مکس از پنجره ی قدی اتاق نشیمن زل زده بودنند به باغچه ، بوته ها مرتب و هرس شده بودنند ،برگ های پژمرده با چنگک جمع شده بودنند یک گوشه.) متن داستان بسیار بسیار روان و خوب بود ،یعنی اگر بخواهیم متن این کتاب را با پتش خوارگر مقایسه کنیم ،می‌توانیم بگوییم اگر متن پتش خوارگر را ۳۶۰ درجه بچرخانیم به متن کتاب بی سرزمین می‌رسیم. چیز دیگری که برایم جالب بود ،اصطلاحاتی بود که به کار میبردند .مثلا وقتی احمد و الکس همدیگر را دیدند و الکس درمورد علاقه ی او به فوتبال پرسید احمد جواب داد:( حمله کن قلعه سرخ . و الکس فهمید شیاطین سرخ تیم بلژیک را می گوید ) . این که چیزهایی را به کار میبردند که شاید برای من خیلی جالب و عجیب بود بامزه بود . جای دیگری که نمی‌دانم واقعی هست یا نه ولی خیلی جالب بود ،وقتی بود که شهر قرنطینه شده بود و پلیس ها فکر می‌کردند یکی از افراد مسلح پاریس آنجاست. در آن زمان به گفته کلر مردم از گربه هاشون عکس توییت می‌کردند و وقتی الکس علت آن را پرسید،کلر گفت :(برای این که عملیات پلیس محرمانه بمونه کسی نباید تو شبکه های اجتماعی بنویسه پلیس میخواد چیکار کنه ،و برای همین مردم عکس گربه میذارن . این روش بلژیکی هاست برای این که نشون بدن نمی‌ترسن .) اگر این واقعیت داشته باشد باید بگویم اوردنش در این کتاب کار واقعا شاهکاری است . جایی به خصوص که خیلی دوست داشتم، تشبیهی بود که وقتی می‌خواستند به بخشداری ولوو بروند استفاده کرد که می‌گفت:( یک جا که مثل سفارش ساندویچ باید فیش بگیرند ،بعد در یک راهرو غار مانند روی صندلی های سفت می نشستند و بعد نوبت‌شان میشد و تازه می توانستند بروند سراغ کارمند ها که مثل صندوق دار های بانک نشسته بودند پشت دیوار شیشه ای و مثل دندان پزشکی که با خساست به بچه ها آب‌نبات می دهد ،مدارک را صادر می‌کردند. ) اینجا ما شاهد یک پاراگرافی هستیم که همه چیز به همه چیز تشبیه شده و این خیلی بامزه است ،به خصوص زمانی که میگوید مثل دندانپزشکی که با خساست به بچه آب‌نبات می دهد مدارک را صادر می‌کرد. چیز دیگری که در مورد این کتاب خیلی دوست داشتم پرسش هایی بود که فرد از خودش می‌پرسید، که واقعا بعضی از سوال هایی که من به عنوان خواننده در ذهنم بود سریع برطرف میشد . این هنر نویسنده است که بتواند سوال هایی که در ذهن خواننده ایجاد می شود را شناسایی کند و دقیقا در پاراگراف بعدی آن ها را به صورت یک سوالی که شخصیت از خودش می‌پرسد جواب بدهد ،و یا حتی با این سوال ها احساسات شخصیت را بیان کند. مثل جایی که الکس تازه ی احمد آشنا شده بود و کمی شک داشت که او مجرم باشد و می‌خواست آن را به مادر و پدر اطلاع بدهد اما دقیقا پاراگراف بعد گفت :( به ارکیده ها فکر کرد ،او چه جور مجرمی است که از گیاهان خانگی مراقبت می کند ؟ )و این سوالی بود که جوابش کاملا مشخص بود و باعث می شد من به عنوان خواننده احساسات الکس را کاملا درک کنم که چه قدر خیالش از احمد راحت شده است. در کل کتاب خوبی بود . چیزی که عجیب بود، من اصلا از موضوع کتاب خوشم نمی آمد، یعنی قبل از خواندن این کتاب مطمئن بودم قرار است کلی انتقاد در مورد موضوع این کتاب بکنم . زمانی که آن را خواندم واقعا از نوع نوشتن نویسنده حیرت کردم ،چرا که مطمئن بودم ،زمانی که موضوع پناهندگی است قطعا در کتاب فقط در مورد جنگ صحبت می کند اما اینگونه نبود و البته چیز دیگری که واقعا بی تاثیر نبود نوع نوشتن نویسنده بود که فوق العاده بود . به عنوان مثال اگر همین کتاب را آقای آرمان آرین نوشته بود مطمئن بودم هیچ کس خوشش نمی آمد. این کتاب ،مانند سریال است . البته از آن سریال هایی که تازه از وسط آن جذاب می شود . در کل خواندن این کتاب را به شما قطعا پیشنهاد میکنم ،نگاه به تعداد صفحات آن نکنید ،دلتان را بسپارید به کتاب و بخوانید ،مطمئن باشید هرچه هست بهتر از پتش خوارگر است .