کتاب|

نوجوان|

داستانی|

واقع‌گرا

درباره‌ی کتاب هیاهووقتی می دوم همیشه لحظه ای یگانه هست که درد در بند بند وجودم می دود.دیگر نفسم بالا نمی آید و چشمم جز در رنگ های درهم و برهم و تصاویر محو چیزی نمی بیند .در ان لحظه یگانه درست وقتی که درد اوج میگیرد و غیرقابل تحمل می شود روشنایی خاصی وجودم را پر می کند پیزی در سمت چپم می بینم تلالویی رنگین (موهای قهوه ای طلایی درخشان ، تاجی از برگ های پاییزی ) این لحظه ای است که می دانم اگر سربرگردانم میبینمش که کنارم است خندان تماشایم می کند و دست هایش را به سویم دراز کرده است.تا امروز سربرنگردانده ام اما روزی این کار را خواهم کرد یک روز نگاه می کنم او بر می گردد و همه چیز درست میشود تا آن روز برسد می دوم.
پیشنهادهای دیگر از همین دسته‌بندیمشاهده همه