دربارهی کتاب هم قفس عقابهمون جا به تخت پشتش تکیه داد. دستش رو روی زانوی خم شده اش گذاشت و مثل کسی که از قله ی اورست برگشته گفت: وقتی از جنگیدن خسته میشی چکار میکنی؟چکاوک کمی جلوتررفت و جلوی چارچوب ایستاد. ایمان ادامه داد: اون موقعی که کتک می خوری؟لب های چکاوک باز شد، اما حال اون لحظه ها چیزی نبود که بتونه در موردش حرف بزنه. ایمان دوباره گفت: اون موقعی که دیگه نای تکون خوردن نداری ولی باید ادامه بدی...می خوای همون لحظه یه دستی بیاد برت داره ببره یه جای بی نام و نشون... یه جایی خاکت کنه به همه بگه دیگه تموم شد. دست از سرش بردارید.دست های چکاوک از هر دو طرف آویزون شد و به چشم های ایمان زل زد که انگار داشت حال چکاوک رو مو به مو میگفت. بغض داشت و سوزش اشک رو حس می کرد ولی زبون توی دهنش نمی چرخید. ایمان اضافه کرد؛ اون دست هیچ وقت نمیاد چکاوک!پیشنهادهای دیگر از همین دستهبندیمشاهده همه