دربارهی کتاب رمقانتشارات شهرستان ادب منتشر کرد:نشسته بودم تا بازی تمام شود. دنگم گرفته بود امجدیه را خالی از جمعیت ببینم. ببینم آن روح عجیبی که در گرماگرم بازی دارد را در سکوت و خلوت هم دارد؟ بالاخره هم داور سوت پایان را زد و آن عده تماشاگری که توی ورزشگاه مانده بودند بچه هایمان را تشویق کردند و بازیکنان از مستطیل سبز رفتند بیرون. جمعیت روی سکوها به سرعت در حال کم شدن بود اما من با بی خیالی سر جایم نشسته بودم.پیشنهادهای دیگر از همین دستهبندیمشاهده همه
نوجوانی به نام رئوف درگیر دوگانه های زندگ ی اش است که این اتفاق درتلاقی با یه یک اتفاق
بزرگتر دیگری است؛ بازی با اسرائیل! او باید تصمیم بگیرد طرف بابک و آرامشش را بگیر د یا
طرف هادی و جنب جوشش را.
کسی که تا مدتها در هیئت ها سخنرانی های امام خمینی را استنساخ می کرد حاال با بابک
داشت به ترانه های آن ور آبی گوش می داد. اما باالخره باید به موقعیت خودش برود و به آن
هدفی که می خواهد برسد چه با آرامش چه با جنب و جوش شاید حتی مجبور شود با سبحانی که
رابطه ی خوبی ندارد هم همکاری کند. می تواند با همان چک اول همه چیز را لو بدهدیا...
تصمیم با خود اوست!
آقای مجید اسطیری می خواست با این کتاب گوشه ای از احوالات آن زمان مردم را بیان کنند و
ناراحتی مردم از ارتباط شاه با اسرائیل. یکی از نقاط ضعف این کتاب پرتی و مربوط نبودن
فصول به یکدیگر است که ذهن خواننده را گمراه می کند و اگر این اتفاق نمی افتاد شاید متن
جذاب تر به نظر می رسید؛حتی اگر پیشگویی را وارد داستان نمی کرد داستان ر ا هیجان انگیز تر
می کرد. یکی از نقاط قوت قوت کتاب این بود که در متن حرف اضافه نمی زد یا به اصطلاح آب
به متن نمی بست و این از کسل کننده بودن متن می کاست
1 سال پیش
3بهخوان
.
«یکباره وسط بازی با یکی از فریادهای «ایران» که از آن طرف شنیدم، «مردم» را فهمیدم. جا خوردم! انگاری یک آن توانستم چهرۀ یک نفر را ببینم؛ یک نفر که آشنا بود. قبلاً خیلی دیده بودمش. صدایش را هم زیاد شنیده بودم. هم اینجا توی امجدیه، هم توی مسجد، هم از حنجرۀ گرفتۀ رادیوی ترانزیستوریام توی خرپشتۀ خانه». 
این جملهها در ابتدای یک رمان، کافی است تا مخاطب را با سر توی گرداب حوادث رمان بکشاند. شهودی که ناگهان به راوی دست میدهد، چنان قدرتمند است که میتواند در کل رمان، او و مخاطب را رها نکند. بهخصوص اگر بدانیم که روایت به سال 1347 برمیگردد. مقطعی که گروههای مبارزه، بسیار فعال شدهاند و درعینحال آن شکل نهایی خویش را که در سالهای آتی پیدا کرده بودند، نیافتهاند؛ یعنی راوی دقیقاً افتاده در وسط دعوای جریانهای مبارزه بر سر تعریف «مردم». طرفه آن که خود حکومت هم رو به سوسیالیسم آورده و ادعای مردمیشدن دارد. شهود راوی او را وسط میدان مبارزههای آن دوره میاندازد و با همۀ گروهها روبهروی میکند؛ چپها، مجاهدین، مؤتلفهایها، طرفداران پهلوی و بقیه. از این به بعد همۀ آنات او شکلی رمانگونه دارند و هیچ نیازی به تراشیدن کشمکش اضافهای وجود ندارد.
اما معلوم نمیشود که چرا نویسنده این درگیری ذهنی بینظیر را رها میکند و تا فصلهای زیادی هیچسراغی از آن نمیگیرد. چطور ممکن است که راوی چنین شهودی پیدا کند و با پدرش بر سر وضعیت واقعی مردم دچار چالش نشود؟ چطور نمیرود به مسجد و با بچهها دربارۀ واقعیت مردم بحث نمیکند؟ اینها به کنار، چرا سؤالهایش را با بابک در میان نمیگذارد؟ اگر چنان شهودی اینقدر قدرتمند بوده، چطور دغدغۀ ذهنیاش نمیشود؟ چرا بدون هدف این طرف و آن طرف میرود؟ میان مبارزین میپلکد و یک کلمه از چنین کشف عظیمی حرف نمیزند. اصلاً مگر میشود مبارزین از او دربارۀ مردم نپرسیده باشند، آن هم در سال 1347 که هویتشان در حال شکلگیری بود؟ چرا راوی اینقدر رهاست و روایت جایی مستقر نمیشود؟ نکند این شهود عجیب دربارۀ مردم، برای نویسنده رخ داده و نه راوی. برای همین هم راوی آن را تا نزدیک انتهای رمان پی نگرفته؛ آنجا که نویسنده دوباره به این مفهوم نیاز پیدا میکند. چرا چنین کشفی وارد پیرنگ رمان نمیشود؟
راوی از همه کناره میگیرد، بدین معنی که نمیگذارد مسائل اساسی درونیاش به زبان جاری شود؛ هم سؤالهای بزرگش را برای خودش نگه میدارد و هم کاوشهایش را، اما در همین جا هم کامل اینگونه نیست. اگر اینطور بود، میتوانستیم درون و بیرون او را کامل از هم جدا کنیم و بپذیریم که شهود او برای خودش میماند و در ارتباط با دیگران نمایان نمیشود، اما این راوی در طول رمان بارها دست به کنش میزند و حتی به سمت مبارزین میرود، چطور ممکن است که هیچاثری از چنان کشفی در رفتار او دیده نشود؟ چرا وقتی خودش را برای ما روایت میکند، چالش محیط بر سر «مردم» را با ما در میان نمیگذارد؟ چنان پیرنگی نمیتواند با یک شخصیت بیمارِ کاملاً برکنار از جامعه تناسب داشته باشد. پس چرا ارتباط درون و بیرون او با هم قطع است و اثری مشاهده نمیشود؟ این سؤالی است که تا پایان رمان و انجام چنان عمل خاصی در کنار یکی از مهمترین مبارزان آن سالهای ایران، در ذهن خواننده میماند و پاسخی نمییابد.  
جالب این است که خود راوی هم خویشتن را یک «جستجوگر مدام» معرفی میکند، اما مخاطب نشانی از تداوم این جستجو در رفتار او یا حدیث نفسش پیدا نمیکند. در مراحل پایانی رمان که راوی به عمل مهمش نزدیک میشود، میخوانیم: 
«شاید نیمساعتی همان جا توی کوچه نشستم تا اینکه پیش خودم فکر کردم حتماً الآن بازی شروع شده و باز راه افتادم به طرف موقعیت خودم. «موقعیت!» عجب کلمۀ جالبی! پس موقعیت من اینجا بود! جایی که این همه سال دنبالش میگشتم، اینجا بود. اینجا جایی است که من بالأخره به یک دردی میخورم».
درک موقعیت با آگاهی ممکن است و آگاهی هم از ارتباط مداوم ذهن و عمل پدیدار میشود. شخص صاحباراده که در آستانۀ تصمیمگیری خاص خود است موقعیت را درمییابد، وگرنه کسی که افکارش به کلی از زندگی شخصی جداست، چطور میتواند موقعیت ویژۀ خودش را پیدا بکند؟ چطور جوانی که نسبت به چنان شهودی اینقدر بیاعتناست و آن را از زندگی خود کنار گذاشته، ناگهان موقعیت خویش را پیدا میکند و متوجه عمل مناسبی میشود که او و فقط او، باید پی بگیرد؟
همین انفکاک کامل عمل از چنان شهود عظیمی در شخصیت راوی، در مورد عشق هم اتفاق میافتد. چطور ممکن است توصیفهایی چنان تأثیرگذار از ارتباط او با دوست خواهرش پیش چشم مخاطب قرار بگیرد، بعد از او توقع برود که بههمینراحتی باور کند «عشق» مسألۀ این رمان نیست؟ چطور ممکن است شخصی اینقدر مکانیکی با عشق برخورد کند که هروقت دلش خواست دربارۀ آن حرف بزند و حتی زمان دقیق عاشقشدن و حال مناسب آن را در آینده تعیین کند، بعد چنان تصاویری زیبا ارائه بدهد و آنقدر ظریف و هنرمندانه هالهای از زیبایی را اطراف یک دختر بسازد و شخصیت او را در کنار خواهر بپرورد؟ واقعاً راوی میتواند نحوه و زمان عاشقشدن خود را، عاشقشدن واقعی با چنان فهم عمیقی را، مشخص کند و جایی در آینده برای آن مشخص کند؟ یا این نویسنده است که چنین تصمیمی گرفته و چنان آیندهای را رقم زده؟
جدایی کامل عمل راوی و موقعیت داستانی از شهود و افکار راوی، همچنین جدایی کامل عشق از زندگی روزمره، سدی شده تا خواننده نتواند به راوی نزدیک شود و تصمیمهای او را باور کند. این است که پیرنگ کار، ضربه خورده و بر سر همذاتپنداری مخاطب به شخصیت اصلی موانعی جدی پدید آمده است. پیوستن به گروه مبارزه و حضور در چنان کارهایی نیازمند همذاتپنداری کامل خواننده با شخصیت اصلی است تا تصمیمهای وی باورپذیر جلوه کند، اما فاصلهای که نویسنده بین مخاطب با شهود راوی و عشق او ایجاد کرده، اجازۀ این اتفاق را نمیدهد و راوی را در چنبرۀ روایت کلان داستان محبوس میکند. اگر راوی آزاد بود تا نزد ما بیاید و خودش را افشا کند، آنوقت صحنههای جدا از هم مربوط با مبارزه در رمان «رمق» میتوانست انسجامی درونی پیدا بکند و مخاطب را به جهان مبارزین دهۀ چهل شمسی بکشاند. ای کاش راوی، آزاد بود.  
1 سال پیش
3بهخوان
بسم الله الرحمن الرحیم
رئوف جوان مذهبیای است که فوتبال را هم دوست دارد. در سال ۱۳۴۷ و هنگامی که ایران میزبان جام ملتهای آسیا بود رابطهاش با افراد هیئت و مسجد شکرآب میشود و هر چه بیشتر به فوتبال رو میآورد. برای دیدن بازیهای تیم ملی به امجدیه میرود و در امجدیه متوجه نشانههایی از مبارزات مردمی علیه اسرائیل در این ورزشگاه میشود...
به کتاب رمق از چند منظر میشود نگاه و توجه کرد:
۱_نگاه تمثیلی:
اول کتاب این شعر از منطق الطیرِ عطار آورده شده است:
هدهدش گفت ای ز دولت بینشان
مرد نبود هرک نبود جان فشان
جان ز بهر این به کار آید تو را
تا دمی در خورد یار آید تو را
کل داستان چنانکه در دلش اشاره میشود، تمثیلی(شاید عارفانه) از داستان سیمرغ منطق الطیر است. هم اصل داستان هم شخصیتهایش.
اصل داستان که در واقع تلاشی است برای یافت جایگاه حقیقی خود تا سرانجام رسیدن به آن جایگاه است، تمثیلی از طلب سیمرغ توسط مرغان منطق الطیر تا سرانجام سیمرغ شدنشان است.(من منطق الطیر را نخواندم و آنچه میگویم طبق چیزهایی است که از کتاب دریافت کردهام)
این یافت(که مرا تا حدودی به یاد یافتِ پایان کتاب فیل در تاریکی قاسم هاشمی نژاد میاندازد. هر چند آنجا به مراتب بهتر نگاشته شده است) در واقع نقطه تحول شخصیت و گذر او از تمام دودلیها و تردیدها است. چنانکه در دو سه صفحه پایانی که از این یافت میگذرد تفاوت شخصیت را متوجه میشویم. نویسنده نگاه درستی به مسئله مبارزه دارد و مبارزه را مقدمهای برای کشف جایگاه حقیقی میداند. مبارزهای که تبلور بیرونیاش مبارزه آن روزهای گروههای انقلابی است و برخاسته از یک مبارزه درونی در وجود شخصیت اول است.
تمثیلهای شخصیتی را(چون منطق الطیر را نخواندهام) نمیتوانم دقیق بگویم که هر شخصیت تمثیل از کدام پرنده منطق الطیر است. ولی طبق آنچه که خود نویسنده در دل کتاب گفته شخصیت اول داستان(رئوف) تمثیلی است از طوطی و هادی تمثیلی است از هدهد. در مورد دیگر شخصیتها اطلاعی ندارم.
۲_نگاه از منظر آزادی
آنچه در داستان از مبارزه مهمتر است، مسئله آزادی است. شخصیت ما که روزگاری آزادی را در دل مسجد و هیئت داشت، با از دست دادنش در طلب آزادی به شخصیتی مثل بابک رو میآورد. بابک که در تقلید از جنبش برخی جوانان آن روز آمریکا به هیپیگری روی آورده، راه آزادی را در هیپیگری میداند. شخصیت اول ما هم با تمام بی اعتقادیاش به این مسیر که حتی در یک لحظه داستان هم نمیبینیم که به این مسیر ایمان پیدا کند، چون هیچ مسیر دیگری برای به دست آوردن این آزادی پیدا نمیکند، با بابک همراه میشود. رئوف چندین بار از زبان بابک میشنود که هیپی گری تنها راه فرار است. اما در همان لحظه از خودش میپرسد: آیا میشود از دنیا فرار کرد؟
یعنی رئوف با اینکه در طلب آزادی است ولی حتی شک دارد که بشود این آزادی را به دست آورد.
۳_نگاه مبارزاتی
اهمیت مبارزه در داستان مشهود است. مبارزه از ارزشهای قبل از دوران مبارزه هم با ارزشتر میشود. چنانکه در آخر کتاب شخصیت لاجوردی به رئوف میگوید: ((دعا کن امروز تیم ملی به اسرائیل ببازه!)) علت این حرفش هم خشم مردم در نتیجه شکست است که راحتتر میشود آن را به سمت مبارزه سوق داد.
مبارزه در واقع آن کورسوی امیدی است که در دل رئوف روشن میشود که این همان راه آزادی است. وقتی رئوف در اولین فصل کتاب میبیند در بازی ایران_هنگکنگ تراکتهایی علیه اسرائیل پخش میشود انگار آن نور امید برای به دست آوردن آزادی و پیدا کردن جایگاه حقیقی در دلش روشن میشود و آرزو میکند که کاش در بازیهای بعدی هم این مبارزات کوچک ادامه پیدا کند.
این مبارزه آن روزها به خاطر حضور تیم ملی اسرائیل در ایران برای بازیهای جام ملتهای آسیا شکل ضد اسرائیلی به خود گرفته است و کمتر به مبارزه علیه رژیم شاه نزدیک میشود
چند نکته:
روایت داستان اول شخص، ساده و بیپیچیدگی است.
زبان کتاب، ابتدا شکاکانه است که در پایان به یقین میرسد. هیجانی که در دل مبارزات و فوتبال است در زبان کتاب به خوبی منعکس میشود و همچنین آن لحظات نخوت و فرودهای کتاب هم با کمتر و سردتر شدن هیجان زبان مطابق است.
آنچه که روایت میشود در واقع دو زمان از یک داستان است. زمان اول داستان(که فصلهای با عدد فرد کتاب مختص به آن هستند) از بازی ایران_هنککنگ شروع و تا لحظه دیدار رئوف و هادی ادامه پیدا میکند و زمان دوم(که فصلهای با عدد زوج کتاب را شکل میدهد) بعد از دیدار رئوف تا پایان داستان است. در فصل سیزدهم این دو داستان به هم میرسند و زمان داستان واضح میشود.
داستان وابستگی شدیدی به اوضاع ایران در آن سالها دارد. مبارزات سال ۱۳۴۷ در واقع نه مثل اوایل مرجعیت امام کالمعدوم است و نه مثل سالهای ۵۷_۱۳۵۶ در اوج خودش قرار دارد. گروههای مبارزاتی کم کم در حال شکل گیریاند و حتی سبک مبارزه و نهایت آمال و آرزوهای مبارزاتیشان آنقدر پایین است که میشود به راحتی گفت مقدمه است برای رسیدن به آن اوج در سالهای قبل از انقلاب.
وجود اضافات در داستان که گاها به شکل متعمدانهای شبیه به اصل داستاناند، زیادی تصنعی است و شاید این اشکال اساسی داستان باشد. اینکه رئوف به فلانجای کتاب ماکسیم گورکی رسیده یا فلان جای بینوایان کمی عجیب است. حتی حال ندارد از آن جلوتر برود و این اصرار نویسنده که همانجا نگه داشته شوند، مقداری عجیب است. چرا که در زندگی واقعی ما معمولا اینقدر اتفاقات جزئی اینقدر مطابق با جریان اصلی زندگی ما نیست. داستان منطق الطیر که داستان رمق مُتمثَل از آن است، بهتر بود مثل سبک روایت داستان تمثیلی در کتاب معنای برج بابل، به نحوی کنار داستان روایت شود. نه اینکه صرفا اشارهای باشد و آن هم اشارههای عجیب و بعضا نا به جا.
در کل کتاب رمق شاهدی است بر پیشرفت مجید اسطیری بعد از تخران. هر چند هنوز کتاب خیلی خوبی نیست و بیشتر کتاب متوسطی است، اما پیشرفت این نویسنده را نشان میدهد.
6 ماه پیش
متاسفانه پخش کتاب اصلا خوب انجام نگرفته بنابراین بهترین راه تهیه آن سایت ادب بوک است:
https://adabbook.com/%D8%B1%D9%85%D9%82
--
نسخه الکترونیک در طاقچه موجود شد:
https://taaghche.com/book/95166/%D8%B1%D9%85%D9%82