دربارهی کتاب از دو که حرف می زنم از چه می گویمانتشارات آوای مکتوب منتشر کرد:رسیدن به این هدف چیزی نیست که بتوان به سادگی برای نرسیدن به آن توجیه آورد. وقتی صحبت از دیگران است همیشه می توان توضیحی منطقی یافت, اما خود را نمی توان فریب داد. از این نظر نوشتن رمان و دونده حرفه ای بودن بسیار به یکدیگر شباهت دارند. اساساً یک نویسنده انگیزه ای درونی دارد و در دنیای بیرونی به دنبال تأیید نمی گردد.برای من دویدن هم ورزش است و هم یک استعاره. با دویدن هر روزه و شرکت در مسابقات, ذره ذره خود را با چالش بزرگ تری درگیر می کنم و با تکمیل هر مرحله خودم را بالاتر می کشم. حداقل علت تلاشی که هر روز می کنم این است: این که سطحم را بالاتر ببرم. در هر صورت, دونده خوبی نیستم. دونده ای معمولی ـ یا شاید بیشتر متوسط ـ به حساب می آیم. اما این اهمیتی ندارد. مهم این است که آیا از دیروز تا به امروز پیشرفتی کرده ام یا نه. در دو میدانی تنها رقیبی که باید شکست دهی خودت هستی, خود همیشگی اتپیشنهادهای دیگر از همین دستهبندیمشاهده همه
از اون کتاب های ملموسی که حتی اگر مثل من نتونی بدوئی ، بعد از خوندنش حسابی به دونده ها احترام می ذاری ، کتاب در ظاهر فقط در مورد دویدنه ولی موراکامی در یک ورژن ملایم تر شده ، درست مثل پائولو کوئلیو ، در دل یه داستان چند تا حکایت جذاب دیگه هم برای گفتن داره
2 سال پیش
4بهخوان
این کتاب از نوع زندگینامهنویسی (یا تجربه واقعی نویسنده) است. در این کتاب هاروکی موراکامی از تجربه دویدنهای خود طی سالیان عمر خود مینویسد. تجربههایی که با بخشهای دیگر زندگی نویسنده از جمله نویسندگی ارتباط مستقیم دارد. زبان کتاب بسیار ساده و روان و خوشخوان است. شاید بعضی از قسمتهای کتاب حرفایی تکرار شود، اما خواندن این کتاب خوب را پیشنهاد میکنم. برای من درسهای بسیار خوبی داشت.
2 سال پیش
4بهخوان
«به آسمان نگاه می کنم، در پی نشانه ای از رحمت، ولی نمی یابم. فقط ابرهای بی تفاوت تابستان را می بینم که به سمت اقیانوس آرام در حرکت اند. آنها هم حرفی برای گفتن ندارند. ابرها همیشه کم حرف اند. شاید نباید به آنها نگاه کنم. آن چه من نیاز دارم، نگاه کردن به درون خود است. خیره شدن به درون چاهی عمیق. آیا آن جا رحمتی یافت می شود؟ نه، هیچ چیز نمی بینم...»
|چالش مستمر|
زندگی یک رقابت است؟ هدف معینی دارد؟ اصلا زندگی دارای معنایی است که بشود به آن اطمینان کرد؟
به نظرم همه این سوالها مهمند، باید برایشان در پی جواب بود و شاید بیراه نیست اگر عمر را بر سر یافتن این سوالات بگذاریم.
ولی اینجا از چیز دیگری حرف میزنیم، از نیاز. نیاز به معنا! از اینکه آیا میتوانیم بدون پذیرش یک معنا قابل قبول برای خودمان لحظهای به زندگی دهیم؟ یا سوالم را کمی اصلاح کنم، لحظهای بدون ترس ادامه بدهیم؟
خب شاید بهتر باشد صحبت را همین جا تمام کنیم، چون قطعا جواب ها به این سوال یکسان نخواهد بود، ولی برای بیان آنچه باید بگویم علی الحساب با فرض جواب خودم پیش میروم.
اینکه نمیشود. و بعد اینکه من دوست دارم زندگی کنم! بدون ترس!-شاید هر آدم عاقلی هم اینطور فکر کند؛)-
چه کنم؟
معنای زندگیم را پیدا کنم؟ معنایی خلق کنم؟ یا اصلا موضوع را فراموش کنم، خوش و خرم! و یا اصلا ترکیبی از همه اینها.
خب جواب من پیش خودم محفوظ است و جای بیانش هم نیست. اما یادمان نرود اینجا از نوشتهی موراکامی حرف میزنیم که به نظر من جوابی مفصل برای همین سوالهاست.
به این شکل که؛
-راهی به معنای حقیقی نمییابد و ناامیدانه دست به خلق معنا میزند، معنایی به نام رمان نویسی و در کنارش افیونی مفید و در خدمت معنا به نام دویدن.-
خب جالب است! نیست؟
مخصوصا با چنین افیون عجیب و چنین معنا خودساختهی وجیهی، آن هم در کنار نثر دلنشین و صادقانهی موراکامی و ترجمه قابل قبول آقای ویسی.
به نظر من که جالب است.
باید بیشتر درباره اش فکر کنم!
و شما هم، شاید بهتر باشد بخوانیدش:)
«...نه هیچ چیز نمیبینم، جز سرشت خود. همان سرشت تنها، یک دنده، تکرو و اغلب خودمدار که در عین حال به خود مشکوک است - همان که تا به مشکلی برمی خورد، می کوشد از دل آن وضعیت نکتهای طنز آمیز، یا کمابیش طنز آمیز، بیرون بکشد. این ماهیت را مثل چمدانی کهنه در طول مسیری دراز و پر گردوغبار همواره با خود حمل کرده ام. حمل آن از سر علاقه و دلبستگی نبوده است. جابه جایی اش با آن محتویات سنگین طاقت فرساست، ضمن آن که ظاهری افتضاح دارد و جای جایش پوسیده است. من آن را حمل میکنم چون اساسا قرار نبوده که چیز دیگری را حمل کنم. با این همه، انگار روز به روز بیشتر به آن خو گرفته ام؛ همان طور که شما میپندارید.»
2 سال پیش
4بهخوان
«کتاب دوست داشتنی» این خلاصه و توصیفم از تجربه خواندن این کتاب است. حتماً پیشنهاد میشود.