آن شب با مغز کلافه و متورم میپلکیدم در طاقچه و فیدیبو. نگاهم را از نخواندهها میدزدیدم و دنبال کتابی مفرح و غیرجدی میگشتم.
نمیتوانستم چیزی نخوانم ولی نمیتوانستم هم چیزی بخوانم. گفتم بگذار از معصومه بپرسم، بالاخره معلم کتابخوانی است و چهار تا کتاب بیشتر از من پاره کرده.
قبلاً کتابدارها و معلم کتابخوانی ها و دوستان بیشتری را میدیدم و بچههایی داشتم که یکهو سر برسند بپرسند این را خواندهای و کتابی بدهند دستت.
عشقم همیشه این است که دست بچه را بگیرم ببرم کتابخانه. کتاب بدهم دستش. رعایت بچه را میکنم، کتاب ساده و کم حجم و خوش خوان انتخاب میکنم. وقتی بیاید سراغ کتاب بعدی نفس راحتی میکشم.
یکهو دلم خواست یکی هم دست مرا بگیرد و بگوید: این رو بخون ... خوبه برات.
در جهانی موازی که صنعت نشر توجیه اقتصادی داشت و کاغذ این قدر گران نبود الو کتاب ( به جای پیک کتاب کمک درسی) باید شمارهای میبود برای وصل شدن به مثلاً معصومه.
شما علائم و عوارضتان را بگویید و آن طرف خط بگوید چه کتابی بخوان و بهتر از آن برایتان بفرستدش.
و اعترافی که راجع بهش خواهم نوشت: کتابهایی که مرا نجات دادهاند، ورم مغزم را خواباندهاند و حالم را خوش کردهاند هیچ کدام شاهکار ادبی نبودند. هیچ کدام ...
پ.ن این یادداشت به معصومه توکلی نازنین تقدیم میشود که عاشق خندهاش، حضور سبک و ملایمش و تسهیلگریاش بین کتابها و آدمها هستم.
پ.ن ۲ نویسنده امید و استعدادی ندارد که روزی کتابی بنویسد و به آنان که دوستشان دارد تقدیم کند لذا این روش نامعمول را برگزیده است.
1 سال پیش
4بهخوان
کنار هم نشستهایم و غذا میخوریم، دهنش را پاک میکند، تفی میانداز، هربار که بخواهد از چیز مقدسی حرف بزنداینطور اول تف میاندازد که دهانش را پاک کرده باشد:(( توی ولایتمان، توی کتاب نیایشی که میخواندم این سوال بود که چه کسی از کوه خدا بالا خواهد رفت؟ جوابش این بود، کسی که دستش پاک و دلش پر از صفا باشد. بعد بلای جنگ آمد سراغ کشورمان، از غرب میآمد، افتاد به جانمان، زمین و زمان وآدمها را زنده زنده میسوازند. دشمنهایی بودند که اصلا خبر نداشتیم همچو دشمنهایی داریم. خودم را زیر هرچیزی که شد پنهان کردم، زیر پهن، زیر کف یکاتاق، توی یک معدن متروک آهک، سعی میکردم جان به در ببرم، بدون اینکه بدانم چرا درحالی که همه میمردند من میخواستم زنده بمانم. یاغی بودم که نمیخواستم بمیرم، کفر میگفتم که میخواستم زنده بمانم. مخفی شدم، هرچه را که فکرش را بکنی خوردم، پوست درخت را جوشاندم و خوردم، از توی کندو عسل دزدیدم، شاش خودم را با برف قاطی کردم و خوردم. زن حضرت ایوب بهش گفت کفر خدا را بگو و بمیر من همچو کاری نکردم، حضرت ایوب هم نکرد. کفر نگفتم و نمردم هم. جنگ دلم را صاف کرد و دستهایم را با آهک شست. جنگ که تمام شد دیگر میتوانستم از کوه خدا بالا بروم.
ببخشید زیاد بود :)
1 سال پیش
4بهخوان
اوّلین بار طرف های اسفند 84 خواندمش
و حالا دوباره برای زنگ تماشا
نظرم درباره اش تغییر نکرده و
فقط عمیق تر شده است
هنوز چهار ستاره بهش می دهم
و هرچند این جا مکتوبش نکرده ام، یادم هست که آن موقع به بهاره این طور گفته بودم درباره اش: کتاب غزل گونه ی دل انگیزی است
با نظر هشت سال پیش خودم موافقم
به علاوه ی چیزهای دیگری
که باید فرصتی دست دهد تا قلمی شوند
ان شاء الله
3 ماه پیش
5بهخوان
مونته دی دیو برای من ورژن ایتالیایی "شما که غریبه نیستید" هوشنگ مرادی کرمانیه به همون دلچسبی به همون روونی البته نباید ترجمه ی عالیه مترجم یعنی مهدی سحابی رو نادیده گرفت