کتاب|

عمومی|

داستان|

ایران

درباره‌ی کتاب عشق اطلسیـ نه، تو برو! دستت درد نکنه، الان عصبانی می شه ها جناب محمدشاه قاجار! خندید و چشمکی زد و رفت، دوست داشتنی بود، اون هم مثل احمد و عمو پیمان و متین با بقیه ی مردهای فامیل فرق داشت فقط به قول خودش، اون و متین کمی از ما بیشتر در مورد آقابزرگ کوتاه می ا ومدند و سعی می کردند احترامش رو نگهدارند به قول متین «اگر اونا هم مثل ما باشن که آقابزرگ افسرده می شد وسکته می کرد چون دیگه کسی از پسرها نمی موند که تحویلش بگیره» مهراد رفت و من به تنهایی میز شام و جمع کردم و به آشپزخونه بردم و خوشبختانه مامان و زن عمو، زحمت شستن ظرفها رو کشیدند و من معذرت خواهی کردم و به اتاقم رفتم. اتاق من و داداش احمد با چهار پله از هال جدا می شد و به پایین می رفت و هال هم با نمای جالب با دو پله از سالن پذیرایی جدا می شد و نهار خوری سمت دیگر خونه و روبه روی پذیرایی بود که رو به آشپزخونه ای اپن قرار داشت، در کنار آشپزخونه یک راهروی کوچک بود که سرویس بهداشتی در اونجا قرار داشت و در کنار راهرو، راه پله ای که به بالا منتهی می شد و اتاق کار بابا و اتاق خوابشون در اونجا قرار داشت. به اتاق رفتم و شروع به درس خوندن کردم، سه روز بیشتر به کنکور نمونده بود و دلهره ی خاصی داشتم، پیمان و پونه و احمد و متین و طفلک مامان هرچند پنهونی ، چشم به این روز داشتند و به همشون قول قبولی داده بودم . با درسام درگیر بودم که صدای در رو شنیدم، مهراد بود اجازه گرفت و وارد شد، روی تختم نشست و گفت: ـ می دونم درس داری، اما ماُمورم و معذور! نگاهی با تعجب بهش کردم و گفتم: چطور مگه؟ ـ آقابزرگ صدات می کنه، کارت داره. وارفتم، به حالت من خندید و گفت: منو ببخش! ـ نه بابا تو چکار داری؟! پاشد که از اتاق بیرون بره، با ناراحتی و نگرانی صداش کردم و گفتم: مهراد؟! با مهربونی برگشت: جانم؟! ـ مهراد آقابزرگ می دونه من دارم توی اتاق درس می خونم؟ با ناراحتی سرش رو تکون داد، با صدای لرزون گفتم: وای دوباره یه دعوای دیگه! دستش رو به سمتم کشید و گفت: پاشو، من پشتتم. به کمکش پاشدم و به سالن رفتم، راست می گفت، مثل برادرش قرص و محکم بود و می شد بهش اعتماد کرد. به سالن که رسیدیم، روبه روی آقابزرگ روی مبل نشستم و آماده ی یه دعوای حسابی شدم، تنم از نگرانی می لرزید، می دونستم آقابزرگ چی می خواد بگه، باتنی لرزون و صورتی برافروخته به آقابزرگ نگاه می کردم، ناگاه نگاهم به مهراد افتاد، با حرکت سر و چشم دعوت به آرامشم می کرد، مامان هم نگران بود اما می دونستم کاری ازش بر نمی یاد، تمام امیدم به مهراد بود و بس. صدای آقابزرگ که اسمم را صدا می زد به وحشتم دامن می زد! ـ اطلس؟ اطلس؟ نگاه ناگهانی که به آقابزرگ انداختم، باعث شد همه به حال داغونم پی ببرند. ـ چیه اطلس؟ از چیزی می ترسی؟ با مِن مِن جواب دادم: نه آقابزرگ. ـ اما ظاهرت که چیز دیگه ای نشون می ده، نکنه از من می ترسی؟ بدون رودربایسی سکوت کردم، یعنی اینکه آره، مهراد لبخند زد و سرجاش جابه جا شد و با نگاهش بهم گفت که آرومتر برخوردکنم! همه ی ما از حرف زدن با آقا بزرگ واهمه داشتیم، چون هر وقت صدامون می زد و چیزی می گفت، چیزی جز زور گویی نبود، باز هم آقابزرگ بود که صدام کرد: ـ اطلس، مگر با تو نیستم؟ چه چیز من ترس داره؟ مگه من لولو خورخوره ام؟ با ترس بهش نگاه کردم و گفتم: اختیار دارید منظور من این نبود آقابزرگ! ـ پس از چه چیز من ترسیدی؟ ـ آخه نمی دونم چی می خواین بهم بگید؟! ـ مگر کار خطایی کردی که اینقدر می ترسی؟ با صدایی لرزون جواب دادم: نه آقابزرگ. ـ اما از نظر من کار خطایی کردی، اونم خیلی بزرگ! رنگ از صورتم پرید، آقابزرگ ادامه داد: حالا دیگه بدون اجازه من درس می خونی؟! چیزی نداشتم بگم اما به هزار زحمت گفتم: آقابزرگ شما که می دونستید من امسال کنکور دارم. صداش و بلندترکرد و گفت: خودت و به خریت نزن، خوب منظور منو می فهمی، آخه دختر چرا اینقدر خیره سری می کنی؟ من بهت گفتم به یه شرط حق داری تو کنکور شرکت کنی که یا معلمی باشه یا خیاطی، جز این دو هرگز، گفتم یا نگفتم؟! به گریه افتاده بودم با هق هق گفتم: گفتید آقابزرگ اما ... ـ اما و زهرمار، حالا منو گول می زنی؟ تو بچه ای اما من از پدر و مادرت انتظار نداشتم که بهم دروغ بگن. بابا به دروغ گفت: آقابزرگ من هم مثل شما از موضوع بی اطلاع بودم و الان موضوع رو فهمیدم.
پیشنهادهای دیگر از همین دسته‌بندیمشاهده همه