کتاب|

عمومی|

داستان|

ایران

درباره‌ی کتاب بغض غزلهر دو با هم راه افتادیم ولی من دوباره گفتم: حالا اگر رها اینجا بودکه این حرف رو نمی‏زدی؟ تا فردا صبح هم هی حرف می‏زدی. نیما که خیلی از دستم عصبانی شده بود دمپایی‏اش رو در آورد تابه سمت من پرتاب کند ولی من سریع به داخل خونه فرار کردم. به کنار دریا که رفتیم من تا تونستم سر به سر نیما گذاشتم ولی‏خب جلوی همه حرف نمی‏زدم و فقط جلوی مامان حرف می‏زدم تاحدی که مامان متوجه شد و به نیما گفت: ـ نیما، مامان مگه خبریه؟ ـ مامان به خدا نه، این از خودش حرف می‏زنه. من گفتم: مامان دروغ می‏گه، چشم رها رو در آورده. مامان گفت: غزل وقتی دو تا بزرگتر حرف می‏زنن تو حرف نزن. نیما گفت: آخ جان، حالت گرفته شد، پاشو برو دیگه نبینمت. ـ دست شما درد نکنه مامان! خیلی ممنون اصلاً من می‏رم پیش ‏رها دیگه هم با شما کاری ندارم! ـ لطف بزرگی در حق ما می‏کنی! ـ به من بخندید، آقا نیما ضایع نشه. از آنها دلگیر شدم و رفتم تا در کنار ساحل قدم بزنم که سهیل‏صدایم کرد و گفت: ـ غزل، نیما چش شده؟ ـ نمی‏دونم والله، مثل این‏که کله‏اش باد کرده. ـ یعنی چی؟ ـ خودم هم نمی‏دونم! ـ این هم یه حرفیه! ولی به نظرم اخلاقش عوض شده، این‏طور نیست؟! ـ سهیل تو واقعاً حیفی، هوش و استعداد بالایی داری چرا استفاده ‏نمی‏کنی؟ این رو که من خیلی وقت پیش گفتم. ـ آخه من نمی‏دونستم تو خیلی پروفسوری واسه همین گفتم. ـ خوب کاری کردی! حالا اجازه هست من برم؟ ـ برو بابا، خفه کردی خودتو برو! از کنار سهیل به پیش دخترها رفتم و عسل آروم کنار گوشم گفت: ـ هی غزل چی می‏گفتی با سهیل؟ ـ هیچی بابا، توهم! ـ یعنی چی هیچی؟ ـ اَه وقتی گیر می‏دی بد گیر می‏دی‏ها، بابا هیچی پرسید چرااخلاق نیما عوض شده در ضمن تو چی‏کار داری به سهیل؟ اگر باآرش حرف زده بودم باید شاکی می‏شدی، دیگه چته؟! اصلاً متوجه نبودم که چی می‏گم، عسل با تعجب گفت: یعنی‏چی؟ منظورت چیه؟ من که تازه متوجه‏ی حرفم شده بودم دستپاچه گفتم: هیچی بابا،گیر نده عسل، اعصابم خرابه. عسل هم بی‏تفات به حرف من گفت: حالا راستی چرا نیما این‏طوری شده؟ ـ نمی‏دونم والله. ـ آره جون عمه‏ات تو ندونی؟ ـ عسل ولم کن تو رو خدا به اندازه‏ی کافی مامان ضایعم کرده و حالم خوب گرفته شده، تو دیگه بی‏خیال شو. ـ چه‏طور مگه چی بهت گفته؟ ـ اَه عسل ولم کن. ـ خب بابا! نوبرش رو آورده! مگه گرفتمت؟! من هم عصبانی شدم و به تنهایی به راه خودم ادامه دادم و رفتم‏ کنار ساحل نشستم، بعد از مدتی رها اومد که ببینه مثلاً من چرا قهرکردم و پیشم نشست، گفت: ـ اتفاقی افتاده غزل؟ چرا ناراحتی؟ ـ نه کی گفته ناراحتم فقط نمی‏دونم چرا بی‏حوصله‏ام. ـ شاید داری مریض می‏شی؟ مطمئنی حالت خوبه؟ ـ آره بابا چیزیم نیست همه‏اش تقصیر این نیماست. رها با تعجب پرسید: نیما؟! چه‏طور مگه؟ ـ هیچی بابا همین‏طوری. ـ می‏خوای از نیما بپرسم؟ من که از خدام بود خیلی خوشحال شدم و گفتم: آره ر‏ها، برو بهش‏بگو که این‏قدر من رو اذیت نکنه. ـ خب باشه، حالا چرا این‏قدر ذوق کردی؟ ـ برو دیگه. برو بهش بگو که باهاش قهرم! ـ خب بابا تا بعد. ـ نه همین الان برو. رها که از کارهای من تعجب کرده بود گفت: باشه الان می‏رم ولی‏تو حالت اصلاً خوب نیست‏ها. ـ اگر تو بری خوب می‏شم!
پیشنهادهای دیگر از همین دسته‌بندیمشاهده همه