دربارهی کتاب سنت شکنانتشارات سخن منتشر کرد:از متن کتاب:ماهها گاهی تند میگذشت و گاهی کُند! یک سال و دو ماه بود که در بهشت بودم. هر شبی که سرم را روی بالش میگذاشتم، دلم میخواست ساعتها نگاهش کنم. یکوقتها میخندید و روی پرشیطنتش بالا میآمد و صدای خندههایمان خانه را تا یک شب برمیداشت. گاهی هم فقط نگاهم میکرد و جوری حرف میزد که احساس میکردم فرشتهای بودم که افتاده روی زمین. یکبار با خنده به او گفتم که “خوبه بالهام شکسته”، نگاهم کرد. عمیق و طولانی… جوری که تکتک سلولهایم برای هزارمینبار میخواست عاشقش شود. بعد آنقدر نزدیکم شد که داشتم فراموش میکردم بدون او، آدمم! آرام و با حسی که ریشههایش در تنم محکم بود، زمزمه کرد “فرشتهی بالشکسته، مقربتره!” شیرینترین دردها را کنارش تجربه میکردم و با بوسههایش آرام میشدم. اگر پایان درد، این بود، راضی بودم. بیگله و بیطلبکاری!پیشنهادهای دیگر از همین دستهبندیمشاهده همه