این کتاب سال ۲۰۰۹ برای اولین بار چاپ شده و تا امروز توسط ۶ انتشارات به فارسی ترجمه شده است! ترجمهای که من هدیه گرفتم و خواندم، چاپ ۱۲امش بود!
ترجمه بد نبود اما میتوانست خیلی بهتر باشد. ردپای مترجم دیده میشد و شاید جملات میتوانستند خیلی رنگینتر و ظریفتر باشند.
این دو بند را بدون شرح ببینید:
- قرآن به تازهعروس میماند. کسی که میخواهد بخواندش، اگر با دقت و اعتنا به نزدش نرود او هم رویش را میپواشند و به هیچ وجه روبندش را باز نمیکند. (ملت عشق)
- قرآن همچو عروسی است. با آنکه چادر را کشی، او روی به تو ننماید. آنکه آن را بحث میکنی و تو را خوشی و کشفی نمیشود آن است که چادر کشیدن تو را رد کرد و با تو مکر کرد و خود را به تو زشت نمود، یعنی «من آن شاهد نیستم.» او قادر است به هر صورت که خواهد بنماید. اما اگر چادر نکشی و رضای او طلبی، بروی کشت او را آب دهی، از دور خدمتهای او کنی، در آنچه رضای اوست کوشی بیآنکه چادر کشی، به تو روی بنماید. (فیه ما فیه)
سه نکتهی کوتاه به ذهنم میرسد:
- جای بسی خوشحالی است که این معارف هنوز اینقدر خریدار دارند به شرط آنکه در یک قالب مقبول ارائه شوند ولی ما نتوانستهایم شرط را محقق کنیم.
- جای بسی تأسف و تأمل است که ما اینقدر فراموشکار شدهایم و از خود دور افتادهایم و با خودمان گرفتار ناهمزبانی هستیم. حتما باید یک نفر پیدا شود و مشتی از خرمن فیه ما فیه و مثنوی را برایمان بازنویسی کند و دست بر قضا جایزهی دوبلین را هم ببرد تا ما از خود بیگانگان، سرمایهی خودمان را بگیریم و با ولع از آن بهرهمند شویم.
- اقبال گسترده به این کتاب (حتی در جهان) میتواند نشانهای دیگر نیز باشد. آوردهاند آهنگ فروپاشی ساختارهای اجتماعی و سیاسی را نسبتی مستقیم هست با آهنگ گسترش تصوف. و باید ترسید.
2 سال پیش
این کتاب نه اونقد خوبه که بعضیا تعریف میکنن، نه اونقد بده که دوستان کتابخوان روش اسم کتاب زرد بذارن. نمیدونم چرا وقتی یه کتاب معروف میشه و خیلیا میخوننش کتابخوان ها اسم کتاب رو عامه پسندانه میذارن و میخوان بگن ما خوبیم. چه اشکالی داره "مردم عادی" هم کتاب بخونن؟؟ از اینکه خودمون رو از مردم جدا کنیم اصلا خوشم نمیاد. هر آدمی با ی کتابی کتابخونی رو آغاز میکنه و شاید اون کتاب کتاب خوبی نباشه. اما بعدها که میاد تو این وادی کتاب های خوبی هم پیدا میکنه.
ملت عشق بدی ها و خوبی های خودشو داره. ارزش یک بار خوندن رو داره. واقع بین باشیم.
3 سال پیش
1بهخوان
کتاب حاضر رمانیست درباره یک زن آمریکایی خانهدار با زندگیای راکد و تکراری، که روزی با یک رمان درباره زندگی شمس و مولانا مواجه میشود و آن را میخواند و با نویسنده رمان ارتباط برقرار میکند و در اثر خواندنش و صحبت با نویسنده متحول میشود و مسیر جدیدی پیش میگیرد. مشخصا داستان دو لایه دارد، لایه اول، داستان زن خانهداری به نام اللا است و لایه دوم، داستانی در لایه اول است، داستان شمس و مولانا. داستان لایه اول یک داستانِ با تسامح بسیار، خوب است، گرچه چیز جدیدی نیست، کمی کلیشهای شاید باشد و ویژگی چندان مثبتی ندارد. اگر نویسنده، فقط داستان لایه اول را نوشته بود و منتشر کرده بود، رمانی بهتر از آنچه امروز به عنوان "ملت عشق" میشناسیم، میشد. اللا تفریحاش آشپزی است، تنها دغدغهاش بچههایش هستند و شوهری ثروتمند که آشکارا به او خیانت میکند و در این بین، با یک عارفِ صوفی مسلک آشنا میشود و این آغازی میشود برای شورش بر زندگی کنونی و شروع زندگیای جدید. خب، این شد داستانی کوتاه و متوسط. اما داستان لایه دوم که اضافه میشود همه چیز را خراب میکند.
بحث مفصلیست که آیا روایت کتاب از شمس و مولانا منطبق بر تاریخ هست یا نه، و اگر نیست آیا این یک نقطه ضعف است؟ و این که آیا نویسنده آن چیزی که به عنوان عرفان و تصوف معرفی میکند واقعا عرفان و تصوف است؟ قضاوت را به خواننده واگذار میکنم. اما مستقل از این اشکالات احتمالی، بزرگترین اشکال رمان، شخصیت شمس تبریزیست.
شمس از آن تیپ کاراکترهای آشوبگر است، کاراکتری که در قالبی نمیگنجد، همه چیز را به هم میریزد و بر خلاف عرف عمل میکند و این کار را آگاهانه انجام میدهد و درست میداند. کاراکترهای آشوبگر قوانین جامعه را به رسمیت نمیشناسند و هیچ چیز به جز ارزشهای خودشان را شایسته احترام نمیدانند. شاید با خود بگویید هر شخصیت منفیای، یک کاراکتر آشوبگر است، اما چنین نیست. شخصیت دون کارلئونه در پدرخوانده شخصیتی قانونشکن و منفیست، او مجرم است، اما آشوبگر نیست. او ظاهر را حفظ میکند، در خفا به جرم میپردازد، و قوانین بازی مافیای آمریکا را کامل به رسمیت میشناسد و داخل این قوانین میگنجد. شخصیت آشوبگر واقعی جوکر است، که حتی قوانین مافیا را هم به رسمیت نمیشناسد و یک قانون و هدف دارد و آن هم آشوبگری حداکثریست. اما همه آشوبگرها بد نیستند، سقراط یک کاراکتر آشوبگر خوب است. نویسنده میخواهد شمس یک کاراکتر آشوبگرِ خوب باشد.
جوکر چرا شخصیت محبوبیست و به خوبی پرداخته شده؟ زیرا آن کاری که باید انجام دهد، افشارگسیخته بودن و ایجاد هرج و مرج را به بهترین نحو به سرانجام میرساند. اما یک کاراکتر آشوبگر خوب نمیتواند چنین باشد، خواننده باید با وی همدردی کند و نتیجتا تنها ایجاد هرج و مرج نمیتواند کارنامه چنین شخصیتی باشد. فیالمثل کاراکتر سقراط چرا به خوبی پرداخته شده؟ زیرا سقراط رسوم و پیشفرضهای اجتماعی را با استدلالات مفصل خود زیرسوال میبرد و دیالکتیک رسالات افلاطون به زیبایی نوشته شده و خواننده را با دلایل سقراط همراه میکند. اما شمس این گونه نیست. شما در یک درگیری شمس با کاراکتر رقیبش، با شمس همراهی نمیکنید، احساس نمیکنید که شمس، گرچه مردی نامتعارف و خلاف عرف است، دارد کار درست را انجام میدهد. شما به پسر مولانا حق خواهید داد، که چنین متنفر از شمس باشد، هنگامی که این پیرمرد کل آرزوها و رویاهای این جوان را بر باد فنا میدهد... شاید بگویید که شمس که فیلسوف نیست که با استدلالاتش ما را اقناع و همراه کند، اما خب ابزار شمس برای برانگیختن همدردی چیست؟ زیبایی عرفان و تصوفاش است دیگر، درست است؟ اما آیا شمس پرده از لطافتها و زیباییهای عرفان برمیدارد؟ آیا شمس کاراکتری لطیف، مهربان یا فداکار است؟ آیا باعث همدردی میشود؟! شمس زندگی دختر مولانا را به نابودی کشید. شمس هیچ یک از وجوه زیبای عرفان را نمایان نکرد. نتیجتا شخصیت شمس به هیچ عنوان قابل همدردی کردن نیست و صرفا آزاردهنده است. بماند که به گمانم آنچه از عرفان و تصوف نشان داده شد نه تنها غلط بلکه زشت بود.
سخت است بتوان تصور کرد که بدون برند شمس و مولانا این رمان چقدر فروش میرفت. و گویا هر کتابی، هرچقدر هم بد، با این برندِ بینظیر و ارزشمند در سراسر جهان خوشآوازه خواهد شد، حتی اگر "ملت عشق" باشد!
2 سال پیش
این کتاب با ترکیب دو دوره زمانی و مکانی متفاوت وجذابیت خاصی رو برای خواننده ایجاد میکند اما من در گوشه ای از داستان تجربه ارامش و شادمانی در لحظه مرگ را دریافت کردم که بسیار لذت بخش بود