داستان تلخ و پر کششی که درباره ی مهاجرت قاچاقی سه نسل از مردان فلسطینی به کویت است، به این امید که هم خودشان را نجات بدهند و هم کمکی برای خانواده هایشان باشند.
داستان واقع گراست اما در بخش انتهایی کتاب، نقدی از احسان عباس آمده که در آن، در مورد وجه نمادین داستان هم توضیح میدهد.
2 سال پیش
4بهخوان
به نام او
هرچه به ذهنم فشار میآورم میبینم که پیش از این دو کتاب غسان کنفانی که میخواهم که مختصراً معرفی کنم، رمان و داستان دیگری از نویسندههایِ عرب نخواندم، شعر زیاد خواندهام ولی ادبیاتِ داستانی نه.
و حالا که نگاه میکنم با چه نویسنده بزرگی خواندن از ادبیاتِ عرب را شروع کردهام. البته وجه منفیش این است که توقعم بالا رفته است و دیگر هر اثری به مذاقم خوش نخواهد نشست
باری! اولین کتابی که از شهید غسان کنفانیِ فلسطینی خواندم مجموعه داستانِ قصهها با ترجمه استاد غلامرضا امامی بود. برخی از داستانها خصوصاً داستانهای نیمه اول کتاب فراتر از حد انتظارم بود داستانهایِ "عقاب"، "اگر اسب بودی"، "نصف جهان" و داستانهایِ زنجیرهایِ منصور. داستانهای بینظیری بودند و خبر از نویسنده صاحب سبکی میدادند، درد و دریغ که رژیم منحوس صهیونیستی غسّان را در سی و شش سالگی ترور کرد و ادبیات عرب و جهان از داستانها و آثار ادبی دیگر او محروم ماند، با این وجود همین آثار به جامانده از کنفانی نیز بلندمرتبه و ارجمند و نمونه اعلاء ادبیاتِ مقاومت است. البته عرض کنم که تمام داستانهای قصهها در حوزه ادبیات مقاومت جا نمیگیرد.
.
دومین کتاب که از قصهها نیز اثرگذارتر بود و به راستی من با پایانبندی بسیار خوبِ کتاب دچار بهت و حیرت شدم مردانی در آفتاب به ترجمه احسان موسوی خلخالی بود. داستان مهاجرت چند آواره فلسطینی از بصره به کویت، بیش از این از این کتاب نمیگویم. حتما این رمان کمحجم را تهیه کنید و از قلم کنفانیِ شهید لذت ببرید.
در آخر نیز بخشی از یک قصه از قصهها:
صدای آه و نالهای به گوش میخورد... صدا بیشتر شد، حالا دیگر آفتاب کاملاً درخشیده بود و ... جز صدای آه و نالهای در آن سکوتِ مطلق... صداها خاموش شده بودند. طنین ناله فاجعه و حادثه بود که از میان خونریزیِ لایِ انگشتانِ متشنجِ پدرش به گوش میرسید. در آن خلوتی که همهجا خیس بود، منصور بیهیچ عکسالعملی به پدرش نگاه میکرد که آرام آرام داشت جانش را از دست میداد. تپشِ شدیدی تنش را به لرزه درآورد. رگهایش مثلِ سیمِ گرهخورده شده بودند. از بدنش خون فوّاره میزد و بدنه تفنگ را سرخ کرده بود. در نهایت هرسه، درخت و مرد و تفنگ، با هم تکانی سخت خوردند. منصور پشت ابرِ خشمگین و ریزشِ بارانِ تند و اشکهایش تصویری دید: درخت و پدر و تفنگ که یکی شده بودند، هر سه بیجان...
8 ماه پیش
4بهخوان
نویسنده حرفهای هیچ گاه مستقیم به موضوع مد نظرش اشاره نمیکند و سعی میکند داستان را در اطراف و حاشیه آن موضوع پیش ببرد. تا ذهن مخاطب بصورت ناخودآگاه متوجه آن شود.
دقیقا کاری که غسان کنفانی در این داستان انجام میدهد.
مردانی در آفتاب داستان تلاش سه مرد فلسطینی، از سه نسل مختلف، برای مهاجرت غیرقانونی به کویت میباشد. ولی در طول داستان مدام ذهن مخاطب معطوف به یک چیز میشود.ظلم و تجاوز اسرائیل به سرزمین و مردم فلسطین. همان دلیل و موضوع اصلی، که کنفانی با جادوی قلمش لابه لای اتفاقات تلخ و دلهره آور داستان گنجانده است.
《مردانی در آفتاب》 بهترین اثر کنفانی و جزو صد رمان برتر ادبیات عرب میباشد.
«غسان کنفانی» ۸ ژوئیهٔ ۱۹۷۲ در یک حادثه تروریستی، توسط موساد، در بیروت، با انفجار بمبی که در ماشینش قرار داده بودند، به همراه خواهرزادهاش ترور شد.
2 ماه پیش
«نامهای از غزه» یکی از داستانهای «غسان کنفانی» در کتاب «مردانی در آفتاب» هست. داستان در قالب یک نامه نوشته شده. نامهای به مصطفی از طرف دوستش. ماجرا، ماجرای ماندن یکی و رفتن دیگری است. داستانِ دو دوست صمیمی که با هم عهد بسته بودند، همیشه با هم باشند و غزه را در جستجوی زندگیِ بهتر ترک کنند. اما وقتی نوبت به رفتن میشود، یکی میرود و دیگری میماند. مصطفی نام کسی است که رفته... و نام دیگری را نمیدانیم... گویی نامِ او، نامِ تمام افراد و خاطراتی است که در غزه باقی ماندهاند. او در نامهای به مصطفی دلیل تصمیم یکبارهاش را توضیح میدهد... میماند تا از مادرش و بیوهی برادر و چهار یتیمشان حمایت کند. اما دلخراشتر از همه، ماجرای نادیا، دختر 13 ساله برادرش است. نادیا زیر بمباران، خواهر و برادرهایش را نجات داده اما خودش گیر میکند... عمو نمیداند که نادیا پایش قطع شده، به بیمارستان آمده و رویارویی دردناکی در مواجهه با کودک دارد... حالا غزه را از منظر دیگری میبیند. "همه چیز در غزه غم و اندوهی بود که به گریستن محدود نمیشد. یک چالش بود، بیشتر از آن، چیزی شبیه احیای پای قطع شده!"
و داستان اینگونه به پایان میرسد: "من پیش تو نمیآیم. اما تو برگرد پیش ما! برگرد تا از پای قطعشده از بالای رانِ نادیا یاد بگیری که زندگی چیست و هستی چه ارزشی دارد. بیا. برگرد دوست من! ما همه منتظرت هستیم."