دربارهی کتاب صد سال تنهایی شش نسل از یک خانواده در دهکده ای از شبه جزایر کارائیب روزگاری پر فراز و نشیب به سبک رئالیسم جادویی را پشت سر می گذارند، از رفتن پای جوخه ی اعدام گرفته تا دل بستن به عشق کسی که غیر از زجر چیزی به دنبال نخواهد آورد. خرافات و رویا یا سرسپردگی دیگر جایی برای زندگی مبتنی بر عقل و منطق بر جای نمی گذارد. بنابراین، نزول جای صعود را می گیرد و شیرازه ی زندگی از هم می پاشد.این قصه سراپا جادوست، اما تلنگری برای آن که مدت هاست از واقع نگری فاصله گرفته است.پیشنهادهای دیگر از همین دستهبندیمشاهده همه
[صد سال تنهایی] سرگذشت و سرنوشت ۶ نسلِ خانوادهی بوئندیا و دهکدهی ماکوندو در آمریکای لاتین میباشد. در این داستان هر نسل به نحوی بازتولیدِ نسلِ پیشین است و گویی آن را چون باری بر شانههایش حمل میکند. یکی از نکات توجه برانگیز کتاب اینست که ماکوندو خود یکی از کاراکتر های داستان به حساب میآید. شخصیتی منزوی، غمبار و خاکستری که با مردمش در انتضار کولی ها مینشیند تا سالی یک بار بیایند و دریچهای به جهان بیرون بگشایند. داستان سرشار از جزئیات پراهمیت است به همین دلیل نوشتن خلاصهای از آن و گنجاندنش در چند پاراگراف تقریباً ناممکن مینماید. در میان شخصیتها جز سرهنگ آئورلیانو بوئندیا که محبوبِ تمامِ کسانیست که صد سال تنهایی را خوانده اند؛هنگام مواجهه با دو شخصیت و داستانهایشان مبهوت شدم؛ رمدیوس خوشگله و عروجش، مائوریسیو بابیلونیا و مرگِ آخرین پروانهی زرد. این مواجهه مثلِ جذبه های تنهاییام بود با چاشنی درد و اندوهی دلچسب.
بُرِش:
[از او پرسید:" حالت خوب نیست؟"
رمدیوس خوشگله که سر ملافه را از طرف دیگر گرفته بود، لبخند ترحمانگیزی زد و گفت:" برعکس هیچ وقت حالم اینقدر خوب نبوده است."
هنوز جملهاش به پایان نرسیده بود که فرناندا حس کرد نسیم خفیفی از نور، ملافهها را از دستش بیرون میکشد و آنها را در عرض و طول از هم باز میکند. آمارانتا در تورهای زیرپیراهنی خود احساس لرزشی مرموز کرد و درست در لحظهای که رمدیوس خوشگله داشت از زمین بلند میشد، ملافهها را چسبید تا به زمین نیفتد. اورسولا که در آن زمان، تقریبا نابینا شده بود، تنها کسی بود که با آرامش خیال معنی آن باد را درک کرد. ملافهها را به دست نور سپرد و در لرزش نور کورکنندهی ملافهها، رمدیوس خوشگله را دید که دستش را برای خداحافظی به طرف او تکان میدهد و سوسک ها و گلها را ترک میکند؛ همچنان که ساعت چهار بعد از ظهر به انتها میرسید، همراه ملافهها در سپهر اعلی، جایی که حتی بلندپروازترین پرندگان خاطرات نیز به او نمیرسیدند، برای ابد ناپدید شد."]
2 سال پیش
مقایسه دو کتاب «بار هستی» و «صدسال تنهایی» به دلیل شباهت مضمونی آنها جالب به نظر میرسد. هر دو کتاب در حال و هوایی سیاسی(در دورههای تاریخی نزدیک به هم) نوشته شدهاند؛ یکی در حال و هوای بهار پراگ و اشغال چکسلواکی و دیگری در حالوهوای جنبشهای کارگری ضداستعماری آمریکای جنوبی. در هر دوی آنها راویت خطی کنار گذاشته میشود و سعی میشود با به همریختگی خط زمانی، توجه خواننده به شخصیتها جلب شود. در نهایت هر دو نویسنده به گزارهای مشترک میرسند: تاریخ در یک تسلسل بیمعنا ادامه پیدا میکند و انسانها به خواسته دلشان نمیرسند.
اما راهی که این دو نویسنده برای رساندن این حرف مشترک طی میکنند متفاوت است.
مارکز متولد کلمبیاست و در حالوهوای آمریکای جنوبی زندگی کرده است. جایی که طبیعت غنیای دارد، ریشههای خانوادگی همچنان حفظ شده است و آرمانهای چپ با شور و نشاط بیشتری دنبال میشوند. کوندرا در چکسلواکی متولد شده و زندگیاش را در اروپا سپری کرده است. او میان آپارتمانها و خیابانهای شهر گیر کرده، جایی که ساختار خانوادهها از هم متلاشی شده و دغدغههای آزادیخواهانه و روشنفکری بیشتر طرفدار دارد.
این دو حال و هوای متفاوت نویسندهها، باعث شده که با دو نوع قصه متفاوت(هر چند با درونمایه مشابه) روبهرو شویم.
مارکز در صدسال تنهایی، شخصیتهای بیشماری را درگیر میکند، شخصیتهایی که لای همدیگر لول میخورند و میخورند و با هم آمیزش میکنند و بچههایی با اسامی مشابه تولید میکنند. بازهی روایت داستان بسیار طولانی است(در حد یک قرن) و اتفاقات بیشماری در طی آن رخ میدهد. نسلهای پی در پی خانواده بوئندیا در یک خانه زندگی میکنند، از تکرار زندگی ملول میشوند و تنهایی ابدی، خاطرشان را پریشان میکند. مارکز در استفاده از رئالیسم جادویی ابایی ندارد و میتواند مردگان را ز قبر بیرون بکشد. روایت او به نوعی وسیعتر است، اما عمق کمتری دارد. مارکز فاصله خودش را با شخصیتهایش حفظ میکند، گویی تنهایی آنها دیواری است که او توانایی نفوذ به درون آن را ندارد و نمیتواند حال و روز شخصیتهایش را برای ما تعریف کند.
کوندرا در بار هستی، شخصیتهای محدودی را انتخاب کرده که هر کدام در یک جهان مخصوص به خودشان زیست میکنند و از جامعه پیرامونشان فاصله دارند. بازه زمانی روایت او کوتاه است(در حد چند سال) و اتفاقاتی کمی در طی آن رخ میدهد. در واقع کوندرا شلوغکاری نمیکند و سعی میکند به جهان درون شخصیتهایش نزدیک شود و در پی روایتهای مجزا از زندگی هر کدام از آنها، پوچی و ملال زندگیشان را به تصویر بکشد. هر چند نسلهای مختلف اهالی چکسلواکی، مانند کلمبیا در کنار یکدیگر زندگی نمیکنند و هر کدام در آپارتمانهای خودشان محبوساند، اما باز هم با تکرار تاریخ مواجهیم: شخصیتهای رمان کوندرا هم شبیه پدران و مادرانشان میشوند، پدران و مادرانی که در عمق وجود هر کدامشان تا ابد لانه کردهاند. کوندرا ترجیح میدهد سراغ رئالیسم جادویی نرود و در چارچوبهای واقعگرایی باقی بماند؛ روشی که با حال و هوای اروپای آن دوران بیشتر سازگار است.
3 سال پیش
5بهخوان
با نمایش این دیدگاه داستان کتاب فاش میشود.
قبل التحریر: اگر قصد خواندن صد سال تنهایی را دارید اولا به شما تبریک میگویم، ثانیا پیشنهاد میکنم حتما ترجمهی عالی جناب بهمن فرزانه را تهیه کنید.
خدایا، خدایا، چه طور ممکن است بتوانم شدت لذتی را که با خواندن صد سال تنهایی تجربه کردم در قالب کلمات ناچیز بریزم و انتظار داشته باشم عمق حسم به درستی منتقل شده؟ قطعا نمیشود، چون به ازای آدمهای دنیا ضربدر کتابهای دنیا ضربدر دفعات مطالعه تجربهی متفاوت وجود دارد و خوشحال ام که با سه بار خوانش این کتاب سه تا از فوق العادهترین تجارب را به نام خودم ثبت کردم.
گابریل گارسیا مارکز رماننویس، گزارشگر و ناشر کلمبیایی ست که بیشتر به نویسندگی صد سال تنهایی شهرت دارد و در سال 1982 بابت این کتاب نوبل ادبیات را از آن خود کرد. اولین دلیل برای مطالعهی صد سال تنهایی برای من همین بود، همین قرابت خلق و خوی مردم آفریقا، آمریکای لاتین و ایران. خیالگونگی، رویاپردازی، جادو، همان عناصر شاخص آثار برجستهی ادبیات فارسی. داستان داستان هفت نسل از خانوادهی بوئندیا ست. بوئندیاها در ماکوندو زندگی میکنند. پدر خانواده – خوزه آرکادیو بوئندیا – سالها قبل در یک درگیری آگیولار را کشت و قرار بود به خاطر این کار عقیم شود. برای همین محل زندگیاش را ترک کرد و یک شب رویای «ماکوندو» را دید. شهری از آینهها که جهان را در خود منعکس میکند و نشان میدهد. به محض بیداری، تصمیم گرفت ماکوندو را در کنار رود پایهریزی کند. (ماکوندو یکی از نمونههای ساختن آرمانشهر در ادبیات داستانی است.) خوزه آرکادیو اعتقاد داشته ماکوندو باید دور تا دور با آب محصور شود. برای همین ماکوندو تبدیل به جزیرهای شد که با جهان بیرون تا سالها هیچ ارتباط و پیوندی نداشت، به جز سالی یک بار حضور گروه کولیها در جزیره.
یکی از ایدههای پشت صد سال تنهایی این است که انسان گیرافتادهی تقدیر است. وقایعی مشخص طی بازههای زمانی نسبتا منظم در نسلهای مختلف تکرار میشوند، گویی هر واقعه امضای یک خانواده است. هیچکس و هیچچیز نمیتواند این زنجیر نفرینشده را پاره کند، گریزی از سرنوشت نیست. دوست داشتم با این مسئله مخالف باشم اما به شکل غریبی تا به حال مشاهداتم صحگذارش بوده اند!
سیر رمان در نظر من شکل یک دره است. داستان در اوج شروع میشود، با عوض شدن فضا و نسلها کمی افت میکند و ناگهان در پایان با یک تیک آف حیرتانگیز در بالاترین نقطهی ممکن تمام میشود. از زاویهای دیگر این کتاب را میتوان «داستان عرش تا فرش» نیز نامید؛ ابتدا خانوادهی بوئندیا – با وجود جنون خوزه آرکادیو و ملکیادس – در سعادت کامل اند و بین اهالی ماکوندو اعتباری ویژه دارند، در نهایت اما هیچ خبری از آن اسم و رسم نیست. حتی کسی نمیداند بوئندیاها، پایهگذار شهری که در آن زندگی میکنند، چه کسانی اند.
+آئورلیانو یازده صفحهی دیگر را هم رد کرد تا وقتش را با وقایعی که با آنها آشنا بود تلف نکند و به پی بردن رمزگشایی لحظهای که در آن به سر میبرد مشغول شد و همچنان به آن رمزگشایی ادامه داد تا این که خودش را در هنگام رمزگشایی آخرین صفحهی آن نوشته دید؛ انگار که خودش را در آیینهای ناطق ببیند. در این موقع همچنان ادامه داد تا از پیشبینی و یقین تاریخ و نوع مرگش آگاه شود؛ اما دیگر نیازی نبود که به خط آخرش برسد؛ زیرا فهمید که دیگر هرگز از آن اتاق بیرون نخواهد رفت؛ چون پیشبینی شده بود که شهر ماکوندو درست در همان لحظهای که آئورلیانو بابیلونیا رمزگشایی نوشتهها را به به پایان می رساند، با آن طوفان نوح از روی کرهی زمین و از یاد نسل آدم محو میشود و هرچه در آن نوشته آمده، دیگر از ابتدا تا همیشه تکرار نخواهد شد؛ چون نسلهای محکوم به صد سال تنهایی بر روی زمین فرصت زندگی دوبارهای را نخواهند داشت.
3 سال پیش
4بهخوان
صد سال تنهایی روایت یک قرن از زندگی نفرین شدهی خانوادهی بوئندیا است. زندگی از پیش مقدر شدهای که در دستنوشتههای ملکیادس از صدسال پیش آمده است. آنان را از سرنوشت محتومشان گریزی نیست. نسلهایی محکوم به تنهایی که از ازل تا ابد تکرار میشوند.
در این سیل تکرار وقایع، خواننده روح فرهنگ لاتین را لمس میکند. مارکز در این اثر از رئالیسم اجتماعی مرسوم در زمان خودش فاصله میگیرد و چنان تارو پود واقعیت را با خیال میآراید که گویی هیچ مانعی جز عادتهای مغز بشر میان این دو تمایز نگذاشته است.
ماکوندو، آرمانشهری که مارکز توصیف میکند، نیز مانند بوئندیاها رو به تباهی و نابودی دارد. و این آیندهی مقدّر تمام آرمانها است.
بخشی از کتاب:[آمارانتا در تورهای زیرپیراهنی خود احساس لرزشی مرموز کرد و درست در لحظهای که رمدیوس خوشگله داشت از زمین بلند میشد، ملافهها را چسبید تا به زمین نیفتد. اورسولا که در آن زمان، تقریبا نابینا شده بود، تنها کسی بود که با آرامش خیال، معنی آن باد را درک کرد. ملافهها را به دست نور سپرد و در لرزش نور کور کنندهی ملافهها، رمدیوس خوشگله را دید که دستش را برای خداحافظی به طرف او تکان می دهد و سوسکها و گلها را ترک میکند؛ همچنان که ساعت چهار بعدازظهر به انتها میرسید، همراه ملافهها در سپهر اعلی، جایی که حتی بلندپروازترین پرندگان خاطرات نیز به او نمیرسیدند، برای ابد ناپدید شد.]