کتاب|

عمومی|

داستان

درباره‌ی کتاب چشم‌های سگ آبی رنگبیرون،لحظه ای باد وزید ولی زود آرام شد و صدای نفس کشیدن کسی به گوش رسید که در آن لحظه در بستر غلتی زده بود.باد ییلاقی فرو نشست دیگر بوی خاک و علف مرطوب به مشام نمی رسید.کفتم:«فردا اگر زنی را دیدم که دارد روی دیوارها می نویسد:چشم های سگ آبی رنگ آن وقت تو را خواهم شناخت.
پیشنهادهای دیگر از همین دسته‌بندیمشاهده همه
دیدگاه کاربران
11 ماه پیش
4بهخوان
من تقریبا هیچی نفهمیدم از این مجموعه داستان‌های کوتاه. البته که همه درباره مرگ یا خواب بود. ولی فهمش برام غیرممکن. فقط خوندم که تموم بشه.!
2 سال پیش
4بهخوان
داستان‌ها همه درمورد مرگ‌اند. مرگ‌های جادویی. مرگ‌های آمریکای لاتینی. مرگ‌های عجیب. کتاب از عجیبی کم نداشت، و گرچه هی تعجب می‌کردم و باورم نمی‌شد این حجم از غریبی، اما از کلمه‌ها، جمله‌ها، و هنرمندی مارکز هم انگشت به دهن می‌موندم. که اصلا چطور همچین چیزهایی نوشته، چطور اینقدر قشنگ کلمه‌ها رو انتخاب کرده؟ تصویرهای زنده ساخته؟
کتاب های دیگر گابریل گارسیا مارکزمشاهده همه