کتاب|

عمومی|

جستار

درباره‌ی کتاب اعتراففلسفه فقط رشته ای دانشگاهی نیست که در دانشگاه خوانده شود. فلسفه به همه تعلق دارد و همه ما از کودکی سؤالاتی طرح می کنیم که جنبه فلسفی آشکاری دارند. این سؤال ها و پاسخ های آن ها «راه زندگی» هر کس را معین می کنند. این مجموعه به مسائلی فلسفی از همین دست می پردازد که همه ما به نوعی در زندگی با آن مواجهیم، از سؤال های کلی نظیر « معنای زندگی» و «خوشبختی» گرفته تا مسائل جزئی تر نظیر درد، بخشودن، ترس، ملال، حسد، عشق، جاودانگی و... زبان این کتاب ها فنی نیست و همگان می توانند آن ها را بخوانند.«پرسش من، همان پرسشی که مرا در پنجاه سالگی به خودکشی سوق می داد، پرسش بسیار ساده ای بود که در وجود هر انسانی نهفته است. پرسشی که زندگی بدون آن ممکن نیست، همانطور که من در عمل داشتم این را تجربه می کردم. پرسش این بود: حاصل آنچه اکنون انجام می دهم و آنچه فردا انجام خواهم داد چیست؟ حاصل کل زندگی من چه خواهد بود؟» یا به بیانی دیگر: آیا در زندگی من معنایی هست که با مرگ محتومی که در انتظار من است از میان نرود؟»
پیشنهادهای دیگر از همین دسته‌بندیمشاهده همه
دیدگاه کاربران
2 سال پیش
3بهخوان
قبل از پرداختن به خود کتاب بهتر است به مجموعه «تجربه و هنر زندگی» (از نشر گمان) اشاره کنیم؛ مجموعه‌ای که در آن کتاب‌های محبوبی از جمله «کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم»، «فلسفۀ ترس»، «کافه اروپا» و «اعتراف»، به چاپ رسیده‌اند. سرپرست مجموعه، جناب خشایار دیهیمی، در پیشگفتار این کتاب می‌گوید: "از نظر من فلسفه رشتۀ دانشگاهی نیست که در دانشگاه خوانده شود و مختص عدۀ خاصی باشد که در این رشته تحصیل می‌کنند. فلسفه به همه تعلق دارد و همه ما از کودکی سوالاتی طرح می‌کنیم که جنبۀ فلسفی آشکاری دارند. شاید کمتر کسی باشد که سوال های فشرده در این بیت گاه‌به‌گاه به ذهنش خطور نکرده‌باشد: از کجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بود / به کجا می روم آخر ننمایی وطنم… پس درست است که ما همه فیلسوف حرفه‌ای نیستیم، اما همه‌مان به مسائل فلسفی، در عیان و نهان، فکر می‌کنیم و این فکر کردن‌مان بر شیوۀ زندگی و عملمان تاثیر می‌گذارد." در این مجموعه سعی شده تا برای مخاطبی که چندان تخصص فلسفی ندارد، فلسفه‌ای متناسب با خود او تبیین شود. این کتاب‌ها سراغ هر فیلسوف یا فلسفه‌‎ای هم نمی‎روند؛ از بخش‌هایی از فلسفه که جنبه‌های انتزاعی و زبانی پررنگی دارند پرهیز شده‌است و تمرکز روی متفکرانی است که به تعبیر آقای دیهیمی، «فلیسوفان هنر زندگی» نامیده می‌شوند. اینطور ذهن خواننده درگیر مسائلی می‌شود که دیگر با آنها بیگانه نخواهد بود و می‌تواند آنها را در بطن زندگی‌اش لمس کند. اما کتاب اعتراف، کتاب همانطور که از اسمش بر می‌آید، اعتراف نامه‌ای است از زندگی شخصی تولستوی. نویسنده در این کتاب اقرار کرده‌است که در برهه‌های مختلف زندگی‌اش به چه‌چیز اعتقاد داشته‌است، مبنای تفکرات و اعمالش چه‌چیز بوده‌است و بالتبع چطور زندگی کرده‌است. سوالی که در تمام بخش‌های کتاب مطرح می‌شود، سوال از معنای زندگی است و تولستوی جواب این سوال را در قالب فرایند زندگی‌اش پاسخ می‌دهد. لئو تولستوی (یا لیِو نیکالایویچ تولستوی، به روسی؛ که البته نیازی به معرفی اش نیست!) در همان ایام نوجوانی و جوانی دین (مسیحیت ارتدوکس) را کنار می‌گذارد. دلیل کنار گذاشتن خود را اینطور بیان می‌کند که مانند همۀ افراد، دین در زندگی‌اش رفته‌رفته کمرنگ شد تا اینکه دیگر هیچ نیازی به آن در زندگی احساس نمی‌شد: "آموزه‌های دینی هیچ نقشی در زندگی ندارند، در روابط با سایر انسان ها هرگز این آموزه ها را در نظر نمی‌گیریم و در زندگی شخصی‌مان نیز هیچگاه لزومی به مراعات آنها پیدا نمی‌شود. آموزه‌های دینی مربوط است به جایی آنطرف ها، دور از زندگی و مستقل از آن. اگر هم به آن بربخوری، فقط همانند چیزی ظاهری است و پدیده‌ای است که ارتباطی با زندگی ندارد." او از زندگی‌اش تعریف می‌کند تا به جایی می‌رسد که دیگر دلیلی برای آن پیدا نمی‌کند. دست به دامن تمام علوم می‌شود تا چراییِ زندگی‌اش را در علم بیابد. اما در آخر سرخورده از همۀ آنها اینطور نتیجه می‌گیرد: علوم طبیعی، دقت خود را از آنجا می‌آورند که هدف غایی را از مطالعات خود خارج می‌کنند و به آن نمی‌پردازند. علوم عقلی نیز کارشان فقط پیچیده کردن سوالات اولیه است و در آخر هم به همان پیش‌فرض‌های اولیه‌شان می‌رسند، چیزی جز بدیهیات را نتیجه نمی‌گیرند. در آن روزها تنها راهی که جلوی خود می‌دید چیزی نبود جز خودکشی. طبق دسته بندی‌اش، انسان ها در مواجهه با سوال معنای زندگی، چهار دسته می‌شوند (البته با این پیش‌فرض که هیچ پاسخ معقولی وجود ندارد). دسته اول بی‌خبر از همه چیز به زندگی ادامه می‌دهند. دسته دوم متوجه قضیه می‌شوند، اما سر خود را با لذات و خوشی‌ها گرم می‌کنند. دسته سوم، افرادی نیرومند هستند که پس از پذیرفتن پوچی زندگی‌شان، به آن خاتمه می‌دهند. در آخر هم دسته چهارمی هستند که در نهایت ضعف و انفعال، به زندگی پوچ خود ادامه می‌دهند. در تمام مدتی که او خودکشی را تنها راه منطقی و ممکن می‌دانسته، دست به اینکار نمی‌زند و نمی‌تواند علتش را هم توضیح دهد. اما در نهایت پس از سال ها جست‌وجو، معنادهندۀ زندگی‌اش را پیدا می‌کند: دین! همان چیزی که ابتدای راه به حسابش نمی‌آورد. او می‌پذیرد که نباید علوم عقلی را تنها دانش موثق بشری دانست، بلکه باید به دانشی غیرعقلانی و فراگیر در طول تاریخ بشری، یعنی مذهب هم توجه کرد. در چندین جا تاکید می‌کند که دین جنبه‌هایی غیرعقلانی دارد، حقیقت در آن نهفته ‌است ولی با کذب ترکیب شده‌است، ولی با همۀ این اوصاف نسبت به دین سرسپردگی پیدا می‌کند: "تمام غیرعقلانی بودن مذهب برای من همانند گذشته بر جای خودش مانده‌بود، ولی نمی‌توانستم انکار کنم که فقط مذهب پاسخ‌هایی به پرسش‌های زندگی در اختیار بشر می‌گذارد و در نتیجه امکان زندگی‌کردن را فراهم می‌سازد." بعد از اینکه آغوش خود را به روی نهاد دین باز میکند، متوجه اختلافات میان دینداران می‌شود و حق‌به‌جانبی هر فرقه را مورد نقد قرار می‌دهد. تولستوی خواستار یگانگی و وحدتی می‌شود که ادیان می‌توانند در سایۀ عشقی ازلی به آن برسند. ادعا می‌کند که همواره آموزه‌های دینی را می‌توان در سطحی بالاتر درک کرد، به گونه ای که از فراز آن تفاوت‌ها محو شوند؛ درست همانطور که تفاوت‌ها برای مومنان واقعی محو می‌شوند. در لایۀ آخر او متوجه تناقضاتی در خود دین می‌شود که از جمله بیرونی‌ترین نمودهای آن جنگ و اعدام است: "قتل شری است در تضاد با نخستین بنیاد های هر مذهبی، ولی به جای آن در کلیساها برای پیروزی جنگجویان ما دعا می‌کردند و آموزگارانِ ایمان این قتل را عملی برآمده از ایمان می‌دانستند." در این مرحله او باز هم راه خود را از راه دین جدا نمی‌کند ولی دیگر آن را موثق‌ترین بنیاد نمی‌خواند: دین تنها میراثی از حقیقت است که برایمان مانده (اگرچه آغشته به کذب باشد) و باید قدردانش بود؛ همچنین باید پذیرفت که هیچ‌گاه نمی‌توان به حقیقتی راستین دست یافت. این فراز پایانی کتاب، به نظر جمع بندی پایانی تولستوی را به خوبی نشان میدهد :" من به دنبال توضیح همه‌چیز نخواهم بود. می‌دانم که توضیح همه‌چیز باید همانند سرآغاز همه‌چیز در بیکرانگی پنهان باشد. ولی میخواهم طوری درک کنم که به سرحد غیرقابل‌توضیح‌ها برسم؛ میخواهم غیرقابل‌توضیح بودن چیزها، ناشی از مقتضیات نادرست عقل من نباشد، بلکه از آن ناشی شود که من مرزهای عقلم را می‌بینم." کتاب حاوی ادبیاتی نیرومند است، خالق آثار «جنگ و صلح» و «آناکارِنینا»، در این کتاب روایتی می‌نویسد که آن را زندگی کرده‌است. فرآیند بسیار زیبا بیان شده و در بسیاری از موارد می‌توان با نویسنده همدلی کرد. نقل‌قول‌ها، حکایت‌ها و تفسیر‌های شخصی خود تولستوی، قالب متن را از یکنواختی خارج می‌کند. هر کسی که حتی برای یک لحظه به معنای زندگی اندیشیده، می‌تواند از خواندن کتاب لذت ببرد؛ از این بابت که نویسنده بسیار هنرمندانه افکار خواننده را به جریان می‌اندازد. اما با همۀ اینها، نتیجه‌گیری خیلی هم‌سنخ فرآیند نیست؛ شاید مقداری عجولانه باشد و از سر استیصال، از سر کلافگی از سال های زیادِ ناامیدی. تولستوی فهمید برای یافتن پاسخ پرسشش، باید به کسانی رجوع کند که معنایی برای زندگی‌شان دارند، نه کسانی که زندگی را نفی می‌کنند. او فهمید همیشه کسانی هستند که خیلی بی‌سروصدا به زندگی‌شان می‌پردازند و هیچ‌وقت هیچ‌کس سمت آنان نمی‌رود: مردم معمولی. و اینطور بود که عقاید این مردم معمولی، یعنی دین را پاسخ‌دهنده به همه پرسش‌هایش یافت (به رغم غیرعقلانی بودن آن!). او توصیف می‌کند که طبقه های بالاتر اجتماع _مانند خودش_ از فرط رفاه و لذت، معنای زندگی شان را گم می‌کنند. اما مردم معمولی، دهقانان و کارگران، مشغول ‌اند به زندگی با همان عقایدی که از نظر طبقۀ بالاتر بی‌معنا هستند. انگار تولستوی فراموش می‌کند که در بخش های ابتدایی از افرادی صحبت کرده بود که بی‌توجه به معنا و غایت زندگی هستند و به معنای واقعی کلمه مشغول اند به زندگی. اگر بی‌خبری و بی توجهی را بد می‌دانست چطور در آخر، زندگی آنان را ستود و عقایدشان را رهایی بخش یافت؟ همچنین اینکه کسی سال‌های سال با تمسک به عقل به‌دنبال پاسخ سوالاتش بوده و در آخر عقایدی را قبول می‌کند که به اذعان خودش عقلانی نیستند، جای صحبت بسیار دارد… این دومین نتیجه‌گیری‌ای بود که به نظر عجولانه می‌رسید. به نظر در همان اول هم در دسته‌بندی آدم‌ها خیلی انصاف به خرج نداد. جایی که دسته چهارم را انسان‌هایی ضعیف شمرد. کسانی که می‌دانند زندگی پوچ است ولی به آن ادامه می‌دهند. دقت نداشت که زندگی کردن برای این دسته از همه دشوارتر است و اینگونه انسان‌ها به هیچ‌وجه نمی‌توانند ضعیف باشند. کسانی که از بیرون خود معنایی برای زندگی نمی‌پذیرند و خودشان برای ادامه زندگی معنا ایجاد می‌کنند. شاید بتوانیم بگوییم که خودش هم در آخر به این دسته ملحق شد (به شیوۀ اسمش را نبر!).
1 سال پیش
5بهخوان
بسم الله الرحمن الرحیم کمتر پیش می آید که برای کسی از بین ما مسلمان زادگان سوالی در مورد آیینی که در آن به سر می بریم پیش نیامده باشد.کسانی هستند که این سوالات را وسوسه ابلیس بپندارند.عده ای هم برای آن پاسخی پیدا می کنند و بعضی هم که پاسخی برای سوالات شان نیافته اند مذهب را شده برای مدتی رها می کنند تا ببینند چه خواهد شد. اگر به نقطه ای رسیده اید که فکر می کنید بهتر است راه سومین دسته را آغاز کنید و یا تازه در ابتدای راه ایستاده اید،آزموده را آزمودن خطاست!اگر هم تازه سوالاتی از این دست به سراغ تان آمده است،خواندن اش اگر خدا بخواهد برایتان مفید خواهد بود. تالستوی از کسانی است که راه سومین دسته را در پیش گرفتند و در این کتاب از مسیری می گوید که پشت سر گذاشته است.بهتر است قبل از آغاز راه سری هم به این کتاب بزنید. نثر کتاب ساده و روان است و اصلا هدف نشر گمان هم از چاپ این دست کتاب ها شاید آموزش فلسفه و یا به نقل از خودشان هنر زندگی به عموم جامعه باشد.
2 سال پیش
4بهخوان
اندیشه تولستوی در نپذیرفتن بی چون و چرا و روحیه پرسش‌گری و رد اجبار به باور یک گزاره و یافتن معنای زندگی در این کتاب ناداستانی بیان شده بود.
2 سال پیش
5بهخوان
کتاب شرح جستجوهای تولستوی برای یافتن معنای زندگیه؛ فارغ از اینکه چقدر با واقعیت زندگی تولستوی منطبق باشه یا اینکه حاصل خلاقیت ادبی او باشه، متن شامل فرازهاییه که نه تنها زیبا که بسیار عمیق و تأمل برانگیزه. از فضای جوانی که انسان رو بی‌اختیار به سمت سخره گرفتن اعتقادات و مناسک دینی می‌کشونه تا بحران‌های دوران میان‌سالاری که می‌تونه برای بازگشت زمینه‌ساز باشه. هرچند که بسیار جالبه چرا در اینجا کسی برای کندوکاو در معنای زندگی سراغ علم نمیره و از اساس علم در میان ما چیزی جز راه‌حل‌هایی برای مسائل دنیایی به حساب می‌آد، نقدهای تولستوی به فلسفه به صورت بخصوصی جون‌دار از آب درآمده است. در دورانی که تولستوی برای بازگشت به ایمان مشتاق میشه، ضرورت وساطت کلیسای مسیحی برای ارتباط با خدا برای تولستوی عمیقاً پس زننده است و از خلال این مواجه، نقدهای او به فرقه‌های مسیحی من جمله پروتستان‌ها هم خواندیه. ولی اون چیزی که شاید بیش از همه برای من در ایمان تولستویی حائز اهمیته، ارزشیه که برای جامعه دین‌داران قائله و اون رو خصوصاً در میان روستاییان می‌یابه؛ چیزی که شاید هیچ وقت توسط یه شهری و الگوی زیست مدرنی که خود تولستوی باهاش مأنوسه تجربه نشه و باز رنگی از مقبولیت و معنای صدق گزاره‌های دینی رو میشه در اونجا دید. هرچند که از اساس به نظرم تلقی شهری‌ها از هر آنچیزی که در حاشیه می‌گذره فانتزیه ولی، اینکه ایمان به تعبیر تیلیش «شجاعت از دیگران بودن»ه در روایت تولستویی بسیار دل‌نشین به ثمر نشسته. پ.ن: سنت اعتراف‌نویسی در میان ما معمول نیست، بلکه بنا بر تعبیری مذموم هم هست. ولی مسیحیت فارغ از ارزش دینی اون تونسته براش ارزش ادبی خلق کنه و این وجه از اعتراف رو شاید بشه در میان خودمان بازسازی کنیم.
کتاب های دیگر لئو تولستویمشاهده همه