اغلب ما هنگامی که تاب تحمل درد و رنج بیشتری را نداریم در مسیر رشد و تکامل گام بر میداریم. کتاب نیمه تاریک وجود از آن بخشی از شخصیت ما پرده برمیدارد که روابط ما را به بنبست میکشاند، روح ما را میکشد و مانع از تحقق رویاهای ما میشود. در واقع این بخش از وجود ویژگیهای شخصیتی ماست که سعی میکنیم آنها را پنهان کنیم یا نادیده بگیریم. پیامی که از این نیمه تاریک دریافت میکنیم این است: من عیب و ایرادی دارم. من خوب نیستم. من دوست داشتنی نیستم. من شایسته نیستم. من بیارزش هستم. متاسفانه بسیاری از ما مضمون این پیام ها را باور میکنیم. همه انسانها با ساختار احساسی سالمیبه دنیا آمدهاند. از بدو تولد خود را میپذیرند و دوست دارند. راجع به ویژگیهای خوب و یا بد خود پیشداوری نمیکنند و با تمامی وجودِ خود در لحظه زندگی میکنند. اما به تدریج که بزرگتر میشوند خلاف اینها را از اطرافیان یاد میگیرند! آنها میگویند که چگونه رفتار کند، چگونه بخورد و بخوابد. انسان ثبات و بیثباتی را میآموزد، میآموزد که چه ویژگیهایی در محیط قابل قبول و چه ویژگیهایی غیر قابل قبول است. آموزشها مرحله به مرحله او را از زیستن در لحظه دور میکند و مانع از آن میشود که خود را آزادانه ابراز کند.
در این کتاب نویسنده تجارب خود و دیگران را که در مورد پذیرش همه ویژگیهای انسانی میباشند را عرضه داشته است. همچنین فراز و نشیبهای مسیر زندگی خود و ماجرای کسانی که با شرکت در دورههای آموزشیاش توانستند به موفقیتهای وجودی دست یابند به قلم تحریر در آورده است. دبی فورد گامهای رسیدن به یکپارچگی و دگرگونی را مشخص میکند.
فصل اول، جهان بیرون جهان درون، به شرح معنی نیمه تاریک وجود و معرفی آن به عنوان سایههای درونی انسان میپردازد و میگوید ما به جای ترس و انکار سایههای درونی ما نباید آنها را بپذیریم و آشکار کنیم چون آنها جزئی از شخصیت ما هستند.
فصل دوم ،با عنوان به دنبال سایهها، این موضوع را بازتر میکند و تلاش میکند که ما را با آن سایه مواجه کند و باعث شود خود واقعیمان را بپذیریم.
در فصل سوم با عنوان جهان در درون ماست شروع میشود انسان و جهان بیرونیاش را به این شکل توصیف میکند که هر انسانی نمونه کوچکی از کل عالم هستی است.
فصل چهارم به یاد آوردن خود میباشد. در این فصل تمرینی برای کشف جنبههای پنهان وجود ارائه میشود.
فصل پنجم «سایهات را بشناس تا خودت را بشناسی» نام دارد و نشان میشود که هرکس با آگاه شدن از سایهها موفق به شناخت خود واقعیاش میشود. به دنبال این موضوع در فصل ششم من آن هستم توضیح داده میشود پذیرش ویژگی های منفی خود و آنها را جز وجودمان به شمار آوردن
در فصل هفتم به نام در آغوش کشیدن نیمه تاریک چند راهکار برای شناخت شخصیت های فرعی داده میشود
فصل هشتم با عنوان «خود را از نو تعبیر کن». دبی فورد توضیح میدهد که چگونه به نیروی الهی درون خود احترام بگذاریم و به خود اجازه ابراز هر آنچه که هست را بدهیم.
فصل نهم، بگذار نور وجودت بدرخشد، درباره رها شدن و شکوفایی انسان است. در این فصل بیان میشود که حقیر شمردن خود کمکی به جهان نمیکند، انسان به عنوان خلیفۀ خداوند به این دنیا آمده تا شکوه و جلال الهی درونش را بازتاب کند.
و در آخر در فصل دهم نویسنده انسان را در ساختاری کامل و به هم پیوسته باز تعریف میکند سپس مفهوم تعهد را تفسیر میکند. فورد از مخاطب می خواهد که برای تحقق رویاهایش بجنگد.
2 سال پیش
5بهخوان
هر رفتاری که در دیگری برات آزار دهنده هست، دقیقا رفتار خودته که چون میخوای نبینیش، در شخص دیگری خیلی بزرگتر میبینی!!
2 سال پیش
بنظرم يه ديد جديدي ميده بهمون براي خودشناسي
و پيدا كردن مسائلي كه تو ناخواداگاهمون هستش و خبر نذاريم
خيلي خووبه
2 سال پیش
4بهخوان
این کتاب و به طور کلی ایدهی دبیفورد مبتنی به نظریهی «سایهی شخصیتِ» یونگ است که وی یکی از مشهورترین باورمندان به این نظریه است. او کتابی نیز با عنوانِ «تاثیر سایه» منتشر کرده است و به طور کلی نیز کتابهایش حول همین محور است.
به طور اجمالی این نظریه میگوید انسان همیشه در تعارضی است میانِ «آنچه هست» و «آنچه باید باشد» و اساسا، «دوگانگی»، مرکزیترین کانونِ تجربهی انسانی است(دوگانههایی مانند خیر و شر، نور و تاریکی، صداقت و فریبکاری و...). امّا جالب اینجاست که انسان در بسیاری اوقات این دوگانگی را انکار میکند. «سایه» همان نیمهی تاریکی است که یا در انکار آن هستیم یا از آن غافلیم.
دیتاهای بیرونی - که همواره به صورتِ شبانهروزی به سمتِ ما سرازیر است - موجب شده است تا عمومِ ما علاوه بر توهّمِ آگاهی، از آگاهی نسبت به جهان درونِ خود غافل شویم و در نهایت گویی که با این جهان بیگانهایم. جهانی که به اعتقاد دبیفورد مهمترین بخشِ هویّتِ انسانیست.
این کتاب بنا دارد تا به این جهانِ جداافتاده از ما بپردازد و قدم به این نیمهی تاریکِ ناشناخته را روشن سازد. مسیری که بتوان از طریقِ آن این دو عرصهی وجودِ درون و بیرونِ آدمی را یکپارچه سازد. «تاریکیِ» مدّ نظرِ این کتاب بارِ منفی ندارد و بیشتر مراد از تاریکی، ناشناخته بودنِ آن است. به یاد تعبیرِ زیبای جوردن پیترسون افتادم: «اگر میخواهی با اژدها بجنگی باید به آشیانهاش بروی، پیش از آنکه او به دهکدهی تو بیاید.» این کتاب قصد سفر به این نقطهی تاریک و ناشناخته بده.
دبیفورد، نویسندهی این کتاب، سختیها و رنجهای مختلفی در زندگی را از سر گذرانده است. از طلاق والدین، اعتیاد(مصرف روزانه 100 قرص!) و خیانت گرفته تا اینکه در نهایت طی یک دورهی مبارزه با سرطان در سن پنجاهوهفتسالگی درگذشت. خواندنِ کتاب و آشنایی با نظراتِ کسی که سختیهایی را کشیده است - که هریک از آنها برای برخی عاملی برای ناامیدیِ مطلق است - تجربهی جالبی است.
در مرحلهی نخست باید با این نیمهی تاریک روبهرو شد و دست از این خیال برداشت که او که در آیینه میبینیم ما هستیم و این جملهی بیهوده را کنار بگذاریم: «اشکالی ندارد، اوضاع بهتر خواهد شد». باید بپذیریم که بخشِ تاریکِ وجودمان جزئی از ماست. همان بخشی که حتی ممکن است یادآوریِ آن برای خودمان دشوار باشد. امّا برای رسیدن به آرامش و رهایی چارهای جز پذیرش و قدم گذاشتن به این بخشِ تاریک نداریم.
شکلگیریِ این نیمهی تاریک وجود از اوایلِ کودکی آغاز میشود. هرقدر هم که پدر و مادری خوب و مهربان داشتهایم امّا مساله اینجاست که کودکِ انسانی اینگونه است که هرگونه مخالفت با خود را به حسابِ بدیِ خود میگذارد. حتی مخالفتی مانند اینکه «این بیسکوییت را نباید قبل از شام میخوردی». این را بگذاریم کنارِ برچسبهای مختلفی که اجتماعِ اطرافمان به ما زده است.
فصل نخست در تبیینِ مرادِ نویسنده از جهان بیرون و درون و لزوم پذیرش این تاریکیهاست. فصل دوم در ردِ شاید قدیمیترین تصور ماست: تقسیمبندی انسانها به خوب و بد! که بر اساس آن همیشه سعی داشتهایم بدیهایمان را بپوشانیم. فصل سوم در اثباتِ وجودِ تمامیِ ویژگیهای هستی در هر انسان است. فصل چهارم مقابله با ویژگیِ فرافکنیِ انسان است. فصل پنجم به «روشِ» شناختِ سایه اختصاص دارد که از طریق آن میتوان خود را شناخت. در فصل ششم میپذیریم که ما «مالکِ» این ویژگیهای پنهان وجودمان هستیم. فصل هفتم گفتوگو با این نیمهی تاریک و شنیدنِ پاسخهای آن است. فصل هشتم: شناخت و برخوردِ صحیح با ویژگیهایی است که مطلوب ما نیستند و در ایجاد آن نقشی نداشتهایم. فصل نهم دربارهی رها شدن و شکوفایی انسان و فصل آخر به بازتعریفی از انسان در ساختاری به هم پیوسته اختصاص دارد.