کتاب|

عمومی|

داستان|

ایران

درباره‌ی کتاب دو تا نقطهدوربین آوردیم و نشانش دادیم. خوب نگاه كرد و بعد بی‌سیم خواست، با خورشید حرف می‌زد. چیزی هم می‌نوشت. نفهمیدیم چه می‌گفت. از رمز دیگری استفاده می‌كرد. تمام كه شد همه بلند شدند و از تپه پایین رفتند. سوار ماشین شدند. و راه افتادند به طرف همان دو لكه. با چشم دنبال‌شان كردیم. غباری پشت سرشان بلند شده بود. كوچك می‌شدند. آن‌قدر كه مجبور شدیم با دوربین دنبال‌شان كنیم. بعد، دوربین را رها كردیم و دیگر نگاه‌شان نكردیم.
پیشنهادهای دیگر از همین دسته‌بندیمشاهده همه
کتاب های دیگر پیمان هوشمند زادهمشاهده همه