کتاب|

عمومی|

داستان|

ایران

درباره‌ی کتاب تلخیمادر با لباس مرتب و عصا به دست بالای سرم ایستاده است.دست وپای خود را دراز می کنم و با خمیازه ای کشدار نیم خیز می شوم و سرجایم می نشینم. نور خورشید مستقیم از پنجره روی صورتم می افتد. به مادر علامت می دهم که پرده را بکشد. می ایستد ولب هایش را آهسته می جنباند،اما حرفی از او شنیده نمی شود. سرم را دوباره روی بالش می گذارم.مادر می گوید که برای رفتن حاضر است. شل و وارفته می پرسم:کجا؟ جدی وبلند جواب می دهد: پیش رئیس جمهور...
پیشنهادهای دیگر از همین دسته‌بندیمشاهده همه