دربارهی کتاب مردی که زنش را با کلاه اشتباه می گرفت دکتر آلیور ساکس، از برجسته ترین پزشکان نویسنده ی قرن بیستم و بیست و یکم، در کتاب شگفت آور مردی که زنش را با کلاه اشتباه می گرفت دایستان های عجیب اما واقعی انسان هایی را روایت می کندکه در دنیای غریب و به ظاهر گریز ناپذیر انواع اختلال های عصب روان شناختی به دام افتاده اند.در این کتاب حکایت افرادی آمده که گرفتار ناهنجاری های فکری و ادراکی باورنکردنی هستند: بیمارانی که خاطراتشان را از دست داده اند، و همراه آن بخش بزرگی از گذشته شان را؛ بیمارانی که قادر به تشخیص افراد یا اجسام آشنا نیستند؛ دست ها و پاهایشان برایشان بیگانه شده و حتی انسان هایی عقب افتاده قلمداد شده اند، اما در همین حال از استعدادهای هنری و ریاضیاتی ناشناخته و فوق العاده ای برخوردارند.این داستان های بی نظیر هرچند به شکلی باور نکردنی عجیب به نظر می رسند، اما در روایت همدلانه ی دکتر ساکس عمیقا انسانی دیده می شوند. کتاب ماجرای مواجهه ی بیماران، نزدیکان آنها و پزشکان با مشکلات عصب روان شناختی است.دکتر ساکس لحظه ای هم فراموش نمی کند که مسئولیت نهایی پزشک در برابر کیست: (انسانی دردمند که رنج می کشد و مبارزه می کند.)پیشنهادهای دیگر از همین دستهبندیمشاهده همه
این کتاب دوستداشتنی برای من آوردههای بسیار ارزشمندی داشت. من با فیلم «بیداریها» با الیور ساکس عزیزِعزیز آشنا شدم و بعد تازه فهمیدم این کتابش ترجمه شده. این کتاب مجموعهای از مواجهههای الیور ساکس با بیمارانیه که مشکلات عصبشناسانه دارن. با اینکه ساکس یه پزشکه، ولی نویسندهی بسیار توانایی هم هست و متن کتاب روان و خواندنیه. با نقلقولهایی از ادبیات و فلسفه متن دلنشینش رو شیرینترهم کرده.
الیور ساکس یه عصبشناسِ بسیار عجیب و غریبه. اول اینکه مثل پزشکای دیگه نگاه از بالا به پایین به بیمارانش نداره، با اونا در وهلهی اول مثل یه انسان برخورد میکنه، انسانی که بیمار شده. در وهلهی دوم دغدغهش فقط درمان بیماری جسمانی اون آدما نیست چون بیشترشون در وضعیتی نیستن که حتی بشه درمان بشن، بااینحال، هرکار از دستش بربیاد میکنه تا «حالِ روح» اون آدما خوب باشه. براشون وقت میذاره، نگاهشون میکنه، تو زندگی عادی و روزمره میره سراغشون نه تو مطبش و زیرِ ذرهبینِ آزمایشهای پزشکی، باهاشون حرف میزنه و دوستشون میشه.
بگذریم از اینکه موسیقی چه نقش پررنگی در ذهن و ساختار فکری ساکس داره و این برای من بسیار ارزشمنده، حس همدلیای که ساکس نسبت به بیمارانش داره و تلاش برای درک شرایط اونا، باعث میشه به شدت احساس کنم انسانی واقعی است.
تمام روایتها برام بهشدت تکاندهنده بودن، اما اگه بخوام فقط یکیشون رو انتخاب کنم، ماجرای بانوی بیبدن بود که بعد از ازدستدادن حس گیرندگی عمقی، یعنی همون حسِ ششم، دیگه بدنش رو احساس نمیکرد. اینکه بدن انقدر در نوع تجربهی در جهان بودنِ ما تأثیرگذاره و ما علیرغم پرداخت ظاهری بهش، به این جنبهش توجهی نداریم، خیلی من رو شگفتزده کرد. البته این بدنمندی و تأثیرش در شناخت و تجربهی ما از جهان و واقعیت، کمابیش در بیشتر روایتها پررنگ بود.
1 سال پیش
2بهخوان
موضوع کتاب خیلی جالبه اما خیلی بدخوانه! اصلا روان نیست! پر از اصطلاحات بشدت تخصصیه و برای اکثریت قابل فهم نیست!
نمیدونم شاید ایراد از ترجمه باشه
ولی محبور بودم هر جمله رو چندبار بخونم تا بفهمم
1 سال پیش
5بهخوان
به نظرتون زندگی بدون به خاطر سپردن یا بدون شناختن چهرهها چطور میشد؟
تصور کنید کلا قادر به تشخیص چهرهها، حتی چهرهٔ خودتون، نبودید...
یا اینکه دیگه هیچوقت نمیتونستید چیزی رو به حافظه بسپرید، هر روز براتون یه روز جدید بود و هیییچ چیزی از روز قبل یا حتی ساعتهای قبل به خاطر نمیآوردید...
و یا اینکه حس میکردید تو هوا معلقید و هیچ درکی از بدنتون نداشتید...
دکتر اولیور ساکس تو این کتاب برای ما داستان آدمایی رو تعریف میکنه که به خاطر مشکلات متنوعی که تو سیستم عصبیشون به وجود اومده دچار مسائل عجیب و غریبی از همین انواعی که گفتم شدن.
کتاب خیلی روون نوشته شده و تمرکز دکتر ساکس بیشتر روی ابعاد انسانی قضیهست تا ابعاد پزشکیش و سعی میکنه تا وارد زندگی این آدما بشه، دنیا رو از دریچهٔ نگاه اونا ببینه و بفهمه چطور آدما حتی با وجود بدترین و عجیبترین مشکلات همچنان میتونن به زندگیشون ادامه بدن و به تجربههاشون معنا ببخشن.
اصولا با توجه به اینکه رشتهٔ تحصیلم خیلی نزدیک به این مباحثه، داستانهای کتاب برام جذابیت دوچندان داشت، ولی واقعا به نظرم این کتاب برای مخاطب خاصی نوشته نشده!
خودم اون وقتایی که داشتم برای کنکور، علوم اعصاب میخوندم همهش تو یه حالت شگفتزدگی بودم...
میگفتم خدایا! چقدددددر بخشهای ریز و درشتی تو وجودم هست که چون دارن درست و هماهنگ کار میکنن من میتونم اینقدر راحت و بیدغدغه ببینم، درک کنم، حرف بزنم، گوش کنم، بنویسم، به خاطر بسپرم و ...
و این حس، دوباره با خوندن این کتاب در من زنده شد، حس شگفتی همراه با شکرگزاری.
https://taaghche.com/book/22304
1 سال پیش
4بهخوان
بالاخره بعد چند ماه تمام شد. این طول کشیدنش هم به خاطر عدم جذابیتش نبود من خودم خیلی فاصله انداختم بین خوندن فصلها و بخشهای کتاب
اگر که تا حدی به علوم اعصاب و بیماریهای اعصاب و روان علاقه دارید و دوست دارید جای این که یه توصیف صرفا علمی بخونید توصیف انسانی و همدلانه بخونید، این کتاب شدیدا توصیه میشه.
و من این رویکرد نویسنده رو که سعی میکرد جای تمرکز رو نقص و آسیبها، دنیای بیمار رو درک کنه و روی استعدادها و ویژگیهای فوقالعادهای که به خاطر نقصها ایجاد شده تمرکز کنه به شدت دوست داشتم.
یه فصلهایی از کتاب هم آدم رو به فکر وا میانداخت که ما در صورت نداشتن یک سری از تواناییهای شناختیمون چه جور انسانی هستیم ؟هویت ما در گرو چیست؟
بخش اول کتاب کیسهای خیلی جالبی داشت که آدم رو یاد داستانهای علمی تخیلی میانداخت ولی بخش مورد علاقم بخش چهار بود «دنیای سادهها» که دنیای اوتیستیک و عقبماندهها رو به تصویر کشیده بود.
این نقلقول هم از از همین بخش دنیای سادهها انتخاب کردم.
او را تماشا کردم که روی نیمکت نشسته بود و غرق تماشای مناظر طبیعت بود، مناظری که هم ساده بودند و هم مقدس. پیش خودم فکر کردم که آزمایشهای ما، نگرشهای ما، ارزیابیهای ما به طرز مسخرهای ناکافیاند. آنها فقط نقصها را نشان میدهند، و قدرتها را معلوم نمیکنند؛ جایی که نیاز داریم موسیقی و روایت و نمایش را ببینیم، که شخص خود را چهطور به شیوهی طبیعیاش هدایت میکند، فقط معماها و طرحوارهها را نشان میدهند.