کتاب|

عمومی|

داستان|

ترک

درباره‌ی کتاب نیمکت شب (آرینا)مانی کنارم روی نیمکت شب نشسته بود.دستم تو دستش بود تو مشتم چیزی گذاشت مشتمو که باز کردم کف دستم یه ستاره می درخشید باورم نمیشد همه چی مثل یه خواب بود.ستاره کف دستم یه ماهم کنارش داشت. یه ماه هلالی کوچیک و طلایی دیگه خواب نمیدیدم ماه و ستاره کف دستم واقعیت داشت.
پیشنهادهای دیگر از همین دسته‌بندیمشاهده همه
کتاب های دیگر افسانه نادریانمشاهده همه