کتاب|

عمومی|

داستان|

ترک

درباره‌ی کتاب دماغدر تمام قصبه ایكه‌نوئو و اطراف آن دیار البشری به هم نمی‌رسید كه دماغ زنچی را ندیده باشد: این زائده درازی كه پنج انگشت طول داشت و سر و تهش به یك میزان كلفت بود و از بالای لب فوقانی به زیر چانه می‌رسید، آدم را در نظر اول به این فكر می‌انداخت كه سوسیسی از میان صورت راهب سبز شده است. زنچی در ظاهر وجود این خرطومچه را به چیزی نمی‌گرفت و چنان وا می‌نمود كه به بود و نبودش اعتنایی ندارد.
پیشنهادهای دیگر از همین دسته‌بندیمشاهده همه
دیدگاه کاربران
5 ماه پیش
4بهخوان
حالا چرا من سراغ کتاب "دماغ" رفتم را میخواهم برایتان بگویم. فکر میکنم در یکی از قسمت های برنامه ی کتاب باز توسط مهران مدیری معرفی شد. و خب من کی باشم که معرفی جناب سلطان حضرت مدیری خان را نخوانم. پس تهیه اش کردم و نام مترجم را که نگاه کردم دیدم نوشته "احمد شاملو"ست. پس باز با خودم گفتم عجبا. یک شاعر صاحب سبک. یک گنجینه ی آرایه و لغت ترجمه اش کرده. جالب شد. پس شروعش کردم. در ابتدای کتاب کمی از جناب ریونوسوکه نوشته که عینا برایتان می آورم: ریونوسوکه-آنتاگاوا در نخستین روز ماه مارس 1892 در توکیو پایتخت ژاپن چشم به جهام گشود. نخستین اثر وی در سال 1914 به وجود آمد و دو سال بعد، اولین شاهکارش به نام "دماغ" در یک مجله ی معتبر ژاپن منتشر شد. خب فهمیدین دیگه چقدر شاخ بوده؟ بقیه ی متن رو هم میخواستم از روی کتاب بنویسم براتون ولی شرمنده ام دستم درد گرفت و ترجیحا خودم میگم چی گفته. خلاصه در ادامه مقدمه میگه که ایشان استاد در داستان کوتاه نویسی و افسانه های طنز آمیز نویسی بوده است و چند تا از آثار شاخش مثل "راشومون" "دختر عنکبوت" و " توشی شون" را نام می برد و میگوید که ایشان در 35 سالگی ورمیداره خودکشی میکنه و بعد میگه زندگی و فلسفه ش به صادق هدایت شباهت فراوان داره. کتاب با داستان دماغ شروع میشود. اول فکر کردم کل کتاب یک اثر دماغی ست ولی دیدم نه. داستان دماغ یکی از داستان های مجموعه است. داستان دماغ را که شروع کردم برایم جالب آمد. اسم های ژاپنی. فضا و فرهنگ ژاپن و طنز نوشته مرا کشاند. داستان راهب معبدی بود که دماغش چون خرطومی بود و همه مسخره اش می کردند. یک نوچه ای هم داشت که وقتی میخواست سوپ بخورد دماغش را می گرفت تا توی سوپ نیفتد. جالب بود. همینقدرش را میگویم که بقیه اش را خودتان بخوانید. معرفی کتاب است. خلاصه کتاب که نیست. داستان بعدی اش حالت افسانه طور داشت. و در مورد دختری در فلان دوره ی تاریخی ژاپن صحبت می کرد که روزی شیطان می آید و او و پدر خوانده و یک فرد دیگر را که خیلی مذهبی بوده اند به پای هیمن های آتش میکشد و ازشان میخواهد که از دین خودشان دست بردارند و بعدش هم .. اِهِم .. اِهِم .. من به خودم سقلمه میزنم که بسه دیگه همه ش را گفتی که. خودت را کنترل کن که الان کل داستان را لو میدهی ترجمه ی اثر شاهکار است و من خیلی دوستش داشتم. قشنگ مشخص بود که یک ادیب توانمند این اثر را ترجمه کرده. مخصوصا این قسمت که گفتم را. خیلی جالب و ادبی ترجمه شده بود و آخرش هم زده بود "این قسمت به ترجمه ی آزاد برگردانده شده است" که واقعا خیلی درخشان و جالب بود. قسمت بعدی داستان هم داستان سوسانوئو بود که اصلا به سوسانو سریال جومونگ ربطی نداشت و داستان مردی بود قوی و قدرتمند و دعواهایش با پسری که دخترش را میخواست. ببخشید بیشتر توضیح نمیدهم. میخواهم نوشته را در 500 کلمه تمام کنم. ولی خب 500 را هم رد کردم. پس آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب. این داستان هم خیلی جالب بود و لبخند روی لبانم نشاند. بعد ازین داستان یک داستان دیگر هم در کتاب هست که دیگر چیزی نمیگویم. در کل اثر را دوست داشتم و یک روزه تمامش را خواندم. باشد که پرهیزکار شوم. سید م. بنی هاشمی 30مهر1402 @mahdarname