کتاب|

عمومی|

داستان|

فرانسه

درباره‌ی کتاب سیرکی که می گذرددر میان شاتله می خواست سوار مترو شود درست زمان شلوغی مترو بود. نزدیک در خروجی واگن چسبیده بههم ایستاده بودیم. در هر ایستگاه مسافرانی که پیاده می شدند ما را به سمت بیرون می راندند و بعد ما با مسافران تازه دوباره سوار می شدیم سرش را روی شانه ام گذاشت و با لبخندی گفت هیچکس تو این شلوغی نمی تواند پیدامان کند. در ایستگاه گاردو نور با موج مسافرانی همراه شده بودیم که طرف قطارهای حومه شهر سرازیر می شدند. از راهرو ایستگاه گذشتیم در سالن امانات در صندوقی را باز کرد و چمدان چرمی سیاهی بیرون آورد. چمدان سنگین را می کشیدم دنبال خودم و فکر می کردم داخلش چیزی بیش از لباس است.
پیشنهادهای دیگر از همین دسته‌بندیمشاهده همه
کتاب های دیگر پاتریک مدیانومشاهده همه