«همه همیشه از غم کسانی که ترک میشوند حرف میزنند اما تا به حال به درد و رنج کسانی که میروند، فکر کردهای؟»
2 سال پیش
3بهخوان
*من این ترجمه را نخواندهام.
حالوهوای کتاب در روزگار زنی پرسه میزند که همسرش او را ترک گفته است، به امید عشق تازهای که انگار تازه یافته است.
چندان در طول کتاب نمیخوانیم که چه شد که این شد! پر واضح بود که برای نویسنده، موشکافی علت این طلاق عاطفی، اهمیتی ندارد. ظاهر ماجرا این است که زن هنوز مرد را دوست داشته هنگام وداع! اما چه گذشته است بر این دو؟ هیچ نمیدانیم. نویسنده برای رسیدن به ایدهی خود کمی عجله دارد. عجلهای که در طول متن پدیدار است و توی ذوق میزند. در عین حال، ریتم تند کتاب و سرانجام نزدیک آن توی ذوق نمیزند. چه بسا رضایتبخش باشد. چرا که هرچه جلوتر برویم، بهتر میدانیم که کتاب حول ایده خود است. نه ماجرای ترک سر و همسر!
ایده کتاب، ایده ترسناکی به نظر میرسد. اما ایده نویی نیست. به نوعی تکرار همان دمی خوش باش است که بسیار شنیدهایم. اما آیا فقط همین است؟ گاهی در انتهای کتاب به نظرم میآمد که این ایده میتواند پا را فراتر هم بگذارد. به گونهای که خوشیهای زیادی را قربانی سرخوشی خودت کنی. میارزد؟ شاید! یک عمر زندگی از تو مانده. چه کسی میتواند بگوید که نه؟ هان؟ دقیقاً این همان نقطهای است که من از ایده کتاب کنار میکشیدم و از دور میدیدم که... جانم میرود :)
2 سال پیش
1بهخوان
کلیت رمان جذبم نکرد اما بعضی از جملات و دیالوگ هایش را بسیار پسندیدم.
◇ چقدر زمان لازم است تا بوی کسی را که دوست داریم، از یاد ببریم؟ چقدر باید بگذرد تا دیگر دوستش نداشته باشیم؟ کاش کسی به من ساعت شنی می داد.
◇ نشستم و سرم را بین دستهایم گرفتم. کاش می شد از تنه ام جدایش کنم و روی زمین جلو خودم بگذارمش و با لگد به دورترین نقطه ی ممکن پرتش کنم. آن قدر دور که دیگر نشود پیدایش کرد. اما حتی شوت کردن هم بلد نیستم. شک ندارم که به هدف نمی زنم.
◇ زندگی همین است. زندگی تقریبا همه ی مردم همین است. عشق بازی می کنیم، رفع و رجوعش می کنیم، بزدلی های خودمان را داریم، آن ها را مثل جانور دست آموز نوازش می کنیم، پرورش می دهیم و به آن ها وابسته می شویم.
◇ زندگی همین است دیگر. بعضی آدم ها شجاعند و بعضی با هرچیزی کنار می آیند و چه کاری راحت تر از کنار آمدن...
◇ یک پایان تلخ خیلی بهتر از تلخی بی پایان است.
◇ آفرین به ما، چون همه چیز را خاک کرده ایم؛ دوستانمان را، رویاهایمان را، عشق هایمان را و حالا نوبت خودمان رسیده! دست مریزاد رفقا!
◇ خاطره ی یک زندگی تکه تکه... هیچ، کمی زندگی، بعد دوباره هیچ، و بعدش دوباره زندگی، دست آخر هم دوباره هیچ. خلاصه مثل برق و باد گذشت. وقتی یادش می افتم حس می کنم به اندازه چشم به هم زدنی بود و بس... حتی چشم به هم زدن هم نه، از آن کوتاه تر، مثل سراب... نتوانستیم مثل همه ی آدمها زندگی کنیم.
◇ آره! من مثل بادبادکم، اگر کسی قرقره ام را نگیرد، معلوم نیست از کجا سر دربیاورم... اما جالب است... گاهی وقتها به خودم می گویم که تو آن قدر قوی هستی که نگهم داری و آن قدر باهوش هستی که بگذاری پروازم را بکنم...
◇ آنجا بود که فرو شکستم. اصلا انتظارش را نداشتم. مثل بچه ها زدم زیر گریه... من... این پسربچه می توانست پسر من باشد. من باید یادش می دادم کبوترها را چطوری دور کند. من باید پولیورش را برمی داشتم و کلاه لبه دارش را سرش می گذاشتم. من باید این کارها را می کردم.
2 سال پیش
5بهخوان
فکر می کردم شاید بعد از یه شکست عاشقانه خوندنش بود که انقدر اذیتم کرد ولی بعد باز هم خوندمش و هر بار باهاش گریه کردم ... انتظار آدم ها رو عوض می کنه و تو نمی دونی کی انتخاب بهتری داره اونی که می مونه یا اونی که میره