کتاب|

عمومی|

داستان

درباره‌ی کتاب قلاب ماهیگیری پدر بزرگهیچ فكر نمی‌كردم روزی دوباره همدیگر را ببینیم. برخوردمان پس از سیزده سال، بسیار غیرمنتظره بود. عدد نحسی است. اما تو در آن سیزده سال، هیچ تغییری نكرده بودی، هنوز هم بلند و از ته دل می‌خندیدی، خوشمزگی و روحیه خوبت سر جایش مانده بود، تازه خنده‌هایت عمیق‌تر هم شده بود و كاملا از درون سینه‌ات بیرون می‌آمد، من چی؟ من هم تغییری نكرده بودم؟ باید هم در همان نگاه اول، در خیابان ترا می‌شناختم، تو همان آدم هستی، یك مو هم تغییر نكرده‌ای. بس كن، پیر شده‌ام، ده سال از دستم رفته، بهترین دوره زندگی‌ام، دوره جوانی، همان سال‌هایی كه آدم، كاری از دستش ساخته است.
پیشنهادهای دیگر از همین دسته‌بندیمشاهده همه