دربارهی کتاب شاهین مالتانتشارات برج منتشر کرد:این مجسمهی مرموز سیاه چیست که عدهای برای بهدستآوردنش چنین تقلا میکنند؟ چرا حاضرند به آنسوی جهان سفر کنند، جان خود را به خطر اندازند یا آدم بکشند؟سام اسپید، کارآگاهی است که پروندهی قتل دستیارش، مایلز آرچر را شخصاً به عهده میگیرد؛ مایلز طی مأموریتی بهظاهر ساده کشته میشود و سام نمیداند قرار است در چه مخمصهای بیفتد. برای مقابله با زنانِ فریبنده، پلیس، دادستان و گانگسترها و همهی آنهایی که نمیگذارند شاهین مالت را به دست آورد، فقط خونسردی و بدبینی است که به کارش میآید.«شخصیت سام اسپید در رمان، بسیار تأثیرگذارتر از فیلمی است که ساختهاند؛ شخصیتی که میداند چطور بجنگد، چطور به سوژه نزدیک شود و چگونه صندوقها و کشوها را بگشاید بیآنکه ردی از خود به جا بگذارد. هوشمندی و خونسردیاش باعث میشود مردی فراموشنشدنی از این رمان در خاطرتان بماند.»باربارا شلیپر- منتقد ادبیپیشنهادهای دیگر از همین دستهبندیمشاهده همه
وای...عجب داستانی..عجب پایانی...خیلی لذت بردم خیلی بیشتر از اونچه که فکرشو میکردم بهم خوش گذشت با این کتاب( مخصوووصا یک سوم پایانی داستان)
من صوتی گوشش دادم، دقیقههای آخر رو همش داشتم با یه لبخند و آفرین سااام آفرررین(🤣) گوش میدادم انقدر که داشتم کیف میکردم باهاش.
و اما کاراگاه اسپید..میتونم بگم اصلا بهخاطر همین کاراگاه بود که کتابو خوندم از همون صفحهی اول با اون "V" های توی صورتش دل منو برد😁😂
کتاب تقریبا تا نیمههاش پر از ابهام بود و تاریکِ تاریک، هر لحظه شخصیتها انگار رنگ عوض میکردن و نمیشد درموردشون هیچ قضاوتی داشت، ولی با یه اعتمادی که نمیدونم از کجا میومد، میدونستم همهچی به بهترین نحو حل میشه و در آخر راضیم میکنه، و خوشبختانه همینم شد.
من تا قبل از این با سبک نوآر هیچ آشناییای نداشتم و اگه از کتاب خوشم اومده به این معنی نیست که سبکشناس یا تحلیلگر خوبی هستم، فقط به عنوان یه مخاطب عادی فکر میکنم سبک موردعلاقمو پیدا کردم(با تشکر از باشگاه کارآگاهان☺️)
خیلی جلوی خودمو گرفتم که تا قبل از تموم شدن کتاب نرم سراغ فیلمش، آخیش الان با خیالت راحت میتونم برم ببینم🚶♀️
1 سال پیش
4بهخوان
یک جنایی درست.
سام اسپید، کارآگاهی آمریکایی که میان چهار آدمکش، به دنبال آدمکش اصلی است. و همه به دنبال یک مجسمهٔ شاهین.
نثر پاکیزه، صحنهپردازیهای محشر، شخصیتپردازیهای عجیب و غریب!
ریتم و ضربآهنگ تند و تیز.
پایانبندی محشر.
و ترجمهای درخشان از محمود گودرزی.
7 ماه پیش
3بهخوان
با نمایش این دیدگاه داستان کتاب فاش میشود.
رمان جرم از آن ژانرهایی است که خواندنش برای خواننده خیلی راحت و بپر توی گلو است ولی نوشتنش برای نویسنده سخت و طاقتفرساست. باید طوری بنویسی که نه مخاطب از کارآگاه جلو بیفتد و نه آنقدر عقب بماند که کتاب را رها کند. روابط علی و معلولی در ژانر جرم اهمیت صدچندان پیدا میکنند. نحوهی ساختن زنجیرهی اتفاقها و شکل بیان و حتی حرف به حرف دیالوگهای کاراکترها خیلی مهم و حساس هستند. در این رمان من از این ایدهی نویسنده که بریجید را توسط افی پرین بیگناه جلوه بدهد و مخاطب را با او همراه کند و در نهایت کاراگاه زبلش معلوم کند که افی پرین و مخاطبها اشتباه فکر میکردهاند و اتفاقا قاتل همین دختر بینوا است زیاد خوشم نیامد. دلم میخواست از رفتار و گفتار و صحنههایی که نویسنده زحمت میکشید و میساخت مخاطب بریجید را بیگناه تلقی کند. آیوا کاراکتری بود که به زور در رمان چپانده شده بود و میتوانست بیشتر از این اثرگذار باشد. با این وجود رمان را دوست داشتم ولی معتقدم رمان جرم را باید از نویسندههای اسکاندیناویایی خواند.
7 ماه پیش
1.5بهخوان
هرچه تلاش کردم تا بتوانم یادداشتی بنویسم که درخورِ کتاب باشد نتوانستم...
یعنی اصلا نمیدانم چه بگویم، چه بنویسم!!!
شخصیت های داستان از خود داستان جذابتر بنظر میرسیدند
کتاب را فقط برای عکس العمل های جالب اقای اسپید تحمل کردم...
آنقدر کتاب درگیر حواشی میشد که اصل داستان از ذهن آدم پاک میشد!
همه چیز های جزئی آنقدر گفته میشد
که خود نویسنده هم از مطالب کلی و دقیق تر دور میماند...
تا اواسط داستان فکرمیکردم بیان این جزئیات به این خاطر که این یک داستان کارآگاهی است اهمیت دارد، و بعدا قرار است چیزی از ان بدردمان بخورد!
اما هرچه جلوتر رفتیم فهمیدم رنگ پرده ی هر اتاق، اینکه چه چیزهایی روی میز توالت قرار دارد، فلان زن چه پوست لطیف یا زمختی دارد یا اینکه مرد عابر پیاده سرش را میخاراند هیچ مهم نیست و فقط برای سیاه کردن صفحات است...
شاید نقد بیرحمانه و بیجایی باشد ولی یک جاهایی خود نویسنده هم فراموش میکرد چه میخواهد بگوید...!!
توقع داشتم با ریز به ریز جزئیات جلو برویم و داستان را کشف کنیم، نه انکه بیهوده بچرخیم ، چیزهایی که هیچ ربطی به داستان ندارند اینگونه وقتمان را بگیرند و و در نهایت...
یک نفر از غیب همه چیز را بیان کند
شب بخوابیم صبح روز بعد بی آنکه چیزی بخاطر داشته باشیم یا حتی خودمان را از بین مهلکه ای هیجان انگیز نجات داده باشیم، جریان زندگی را در پیش بگیریم...!
توقع نداشتم اخر داستان بگویم: خب، که چی!؟
اینبار ارزشش را نداشت:(