"نوشتههای روی تن"، داستانیست در ستایشِ عشقِ از دست رفته و با این سوال آغاز میشود: چرا معیار اندازهگیری عشق فقدان است؟. سوالی که در سراسرِ روایتِ پراکندهی کتاب به هیچ پاسخ مناسبی نمیرسد. راوی بینام و جنسیت کتاب که بعضی آن را خودِ نویسندهی کتاب میدانند، بعد از تجربهی روابط فراوان، سرانجام به این باور میرسد که عشق حقیقی خود را یافته است. اما این اتفاق دیری نمیپاید و معشوقش ناپدید میشود. درواقعا نیرو محرکهی این رمان فقدان است نه عشق. فقدانی که روی تن آدمی حک میشود. نبودِ معشوق، حضورش را پررنگتر میکند. این موضوع دستمایهی تأمل قرار میگیرد که وقتی عاشق میشویم، وقتی به کسی عشق میورزیم، چه حسی را تجربه میکنیم و در درون ما، بر جسم و جان ما و بین ما و دیگری چه میگذرد. راوی داستان برای شناخت معشوق از دست رفتهی خود دست بهکار نامتعارفی میزند و سراغ کتاب آناتومی بدن میرود، تا از طریق شناخت و توصیفِ درخشان جزء به جزء بدن و کارکرد هریک از اجزایش، به شناخت بیشتری از معشوقش برسد.
بجز دو سه غلط نگارشی، ترجمه بسیار خوب و داشتن حداقل میزانِ سانسور از نقاط قوتش بود. چراکه اگر قرار بر سانسور بود، چیزی از داستان باقی نمیماند.
این کتاب جزو لیست ١٠٠١ کتابی که قبل از مرگ باید خواند، جای دارد.
0 سال پیش
5بهخوان
راویِ این داستان عاشق شده.بعد از سالها روابط بی معنی و متعدد،حالا عاشقِ لوییس شده و دیگه تمامِ زندگی با وجود لوییس براش معنا پیدا میکنه و تو این کتاب عشق و فقدان رو توصیف میکنه…
به لطف هوش و ظرافتی که نویسنده به کار برده،ما نمیدونیم راوی زنه یا مرد،ولی قراره تهش بگیم مگه فرقی هم میکنه؟
مهم نیست شما تو چه مرحلهای از یک رابطه باشید و چه نوع رابطهای داشته باشید،
این کتاب قطعا شما رو درگیر میکنه و باعث میشه به این فکر کنید که:«چرا معیارِ اندازه گیریِ عشق، فقدان است؟!»
پی نوشت:
یک چیزی که این کتاب رو برای من خاصتر کرد این بود که خطوط پایانیِ کتاب میتونه به صفحهی اول وصل شه.
انگار داستان از پایان شروع شده بود.(چجوری بگم!؟🫠)
علاوه بر این یه حسی داره که انگار نویسنده بهت میگه:
تو دوست داری چه جوری تموم شه؟همون رو تصور کن.