کتاب|

عمومی|

داستان|

روس

درباره‌ی کتاب دوازده صندلیانتشارات ماهی منتشر کرد:ایلف و پتروف را در تاریخ ادبیات روسیه باید یک نویسنده به شمار آورد، زیرا آن‌ها شهرت ادبی خود را مدیون آثاری هستند که دونفری و با همین امضا نوشته‌اند.پس از گذشت نود سال از انتشار دوازده صندلی در شوروی، این کتاب هنوز از پرخواننده‌ترین آثار طنز ادبیات روسیه است و قهرمان اصلی این رمان، آستاپ بِندِر، نیز از محبوب‌ترین قهرمانان ادبی روسیه است. مجسمه‌ی او در بسیاری از شهرهای این کشور خودنمایی می‌کند و تکیه‌کلام‌هایش به ضرب‌المثل بدل شده‌اند. در کوچه و خیابان عباراتی از قبیل «به قول بندر…» و «اگر بندر این‌جا بود…» فراوان به گوش می‌رسد.دوازده صندلی (1928) با واکنش سرد مقامات شوروی روبه‌رو شد، هرچند برخی از چهره‌های سرشناس مانند مایاکوفسکی، آن را ستودند. این رمان در قالبی طنزآمیز، تصویری از اتحاد جماهیر شوروی در سال‌های نخستین شکل‌گیری‌اش ارائه می‌دهد و کاغذ‌بازی‌های بی‌معنا و زیان‌آور، شعارها و تبلیغات خشک‌اندیشانه و ابلهانه و در یک کلام سترونی اندیشه در این دوران را به باد انتقاد می‌گیرد.
پیشنهادهای دیگر از همین دسته‌بندیمشاهده همه
دیدگاه کاربران
1 سال پیش
4بهخوان
باسمه 🔰 این کتاب، اولین تجربه من از ادبیات روسیه بود (سری مترو رو حساب نمیکنم؛ اون عملاً پیرو سبک غربی ادبیات بود و نسل نوی بیگانه ای با گذشته محسوب میشد). کلیشه های حجیم بودن، تعدد شخصیتها، سخت بودن اسمشون، تیره بودن عمده آثار و حجم زیاد ناشی از توصیف فراوان جزئیات صحنه همه و همه باعث میشد قبل از ورود به این عرصه ادبی، دست و دلم بلرزه… بالاخره تصمیم گرفتم با یه کتاب سبک و طنز قدم اول رو بردارم: 🔰 «12 صندلی» اثر مشترک ایلف و پتروف هست؛ نویسنده هایی که هر خط این کتاب رو با هم نوشتن! همین هم انگیزه دیگه ای شد برای مطالعه این کتاب. نویسنده ها در دهه ابتدایی شروع حاکمیت شوروی این کتاب رو نوشتن و انتقادات مستقیم و غیرمستقیمشون به سیستم وقت، مشهوده. در عین حال همچنان نگاه انتقادی خودشون به نهادهای جامعه تزاری رو حفظ کردن که بسیار جالبه. بار طنز قضیه به شدت روی دوش آستاپ بندر (نقشه کش کبیر) و پدر فیودور (کشیش محل زندگی ایپولیت ماتویویچ وارابیانینوف) سنگینی میکنه و نقاط تعامل این دو، واقعاً جذاب هست 😂😂😂 🔰 شروع کتاب، کمی کشش پایینی داره (چیزی که پتروف هم در آخر در موردش توضیح میده)؛ ولی وقتی به قول آستاپ «کوه یخ به راه بیفته»، دیگه خیلی جذاب میشه. جای جای کتاب، پر هست از استعاره‌های شیرین که اگه مقداری با فضای روسیه تزاری و ابتدای شوروی آشنا باشین، خیلی بامزه‌تر هم هست براتون. گرچه ترجمه حرفه‌ای آقای گلکار و توضیحاتشون واقعاً در زمینه انتقال مفهوم و اتمسفر فرهنگی موثره؛ مثلاً علت نام سه گانه ای که برای شخصیت‌های روس داریم رو خیلی زیر پوستی در دفتر ثبت بایگانی استارگورود متوجه شدم که برام خیلی لذت بخش بود. نمی‌دونم این به خاطر اینه که کمتر ادبیات حوزه روسیه رو خوندم یا خصوصیت عمومی توصیفات جذاب در این کتاب‌هاست که به شدت به دانش مطالعه کننده در مورد فرهنگ عمومی و تاریخ این جامعه اضافه می‌کن. خیلی بیشتر از چیزی که باید طول کشید به دلایل مختلف، ولی الآن راضی هستم. اگه شما هم مثل من، تجربه کمی از ادبیات روسیه دارید، این کتاب شروع خوبی میتونه باشه. این کتاب، جلد دومی هم داره به نام «گوساله طلایی» که نشر دیگه ای منتشر کرده. یقیناً اون رو هم باید خوند 👌👌 . . . . ⚠⚠ خطر لو رفتن داستان ⚠⚠ خوشحالم که فصل آخر رو دیشب تموم نکردم؛ سرنوشت هر کدوم از گنج جویان آدم رو به فکر فرو میبره… کلی «چه میشد اگر؟» توی ذهن میاد… کمک بیشتر خیش و شمشیر در دور اول، رعایت بیشتر وارابیانینوف، اعلام قیمت کمتر به مزایده، تحقیر کردن کمتر وارابیانینوف توسط آستاپ، اتلاف وقت کمتر در مسیر، تغییر اولویت جستجو و کلی سناریو دیگه…
5 ماه پیش
2بهخوان
متن طنزآمیز است و تصویرسازی‌های با مزه‌ای دارد. ترجمه هم روان و پاکیزه است اما ۹۸ صفحه از کتاب را که بخوانید ما بقی داستان قابل حدس است و کافی است نگاهی هم به صفحات انتهایی بیاندازید. اگر از زمره کسانی هستید که نسبت به وضعیت کشور و نوع حکومت مدام غر غر می‌کنند با خواندن این متن اعصاب‌تان بیشتر مشوش خواهد شد و یک ریز با کتاب هم‌ذات‌پنداری خواهید کرد.
1 سال پیش
5بهخوان
مدت‌ها بود دست روی هر چه می‌گذاشتم نیمه‌کاره رهایش می‌کردم. نه اعصاب داشتم و نه حوصله نه کارهای ریز و درشت ولم می‌کرد. القصه وقتی کاملا گیج گیج شدم، فکرها در مخم مثل ماشین و اتوبان همت شد، بار نه از سر ضرورت که از سر دلتنگی مفرط به سراغ داستان رفتم. انتخابی نداشتم، امیدی هم. چشمم را بستم و وقتی که باز کردم دیدم برای چهارمین بار در عمرم بر سر خوان نعمت روس‌ها مهمانم. خوب که چشم دراندم دیدم دارم یک بدعت تمام‌عیار را می‌خوانم و آن بدعت تمام‌عیار هم مرا می‌خواند و به بدعت گذاری فرا می‌خواندم. از آن رو بدعت بود که دونفر باهم نشسته بودند به نوشتن رمان. نه این که باهم پاسکاری کنندها؛ نه. هر دو با هم و در یک زمان پا به توب می‌زدند. ایلیا ایلف و یورگنی پتروف. در رمان دوازده صندلی. دشمن خویی‌ام ساکت شد. نه این که بدل شود به حماقتی صلح‌طلبانه و انگشت دریغ بگزد که من چرا انقدر دنیا را به کام خود سخت گرفته‌ام. قصه بر سر این بود که پذیرفتم همینی است که هست. و این یک نکته خنده‌دار بود. فقط می‌شد به آن بخندی. مثل خود دوازده صندلی که برای همه‌چیز شیشکی می‌کشید و جلوی آدم‌ بزرگ‌ها پیراهنش را بالا می‌داد و دست توی نافش می‌کرد. با این همه به قول خود آستاپ بندر که آخر نفهمیدم قربانی مدرسه تعلیمی و حکمت عملی خودش شد یا چیزی دیگر : کوه یخی به راه افتاد. آقایان هیئت منصفه جلسه ادامه دارد.