کتاب|

عمومی|

داستان

درباره‌ی کتاب به وقت شکنجه و باروتانتشارات خوب منتشر کرد:شانه هایش را مثل آدم های بازنده پایین آورده و صورتش را پشت موهایش پنهان کرده بود. با این حال، مثل هفت تیرکش های غرب وحشی، چشمانی پرشرر و مصمم داشت. مادرش می گفت چشمان دخترک به پدرش رفته است. تا اینکه پالی یازده ساله بعد از شش سال با پدرش چشم تو چشم شد. بی هیچ تردیدی می شناختش: یک جفت چشم جسور و گستاخ، نوعی آبی رنگ پریده، همچون چشمان خودش. بعدها فهمید چشم های آدمی نه تنها آنچه را می بینند، بلکه آنچه را قبلا دیده اند هم نمایان می کنند. وقتی پدر را دید، به حقیقت دیگری هم پی برد؛ او حتما فرار کرده بود. پدرش آدم بدی بود؛ سارق بود و در آن لحظه باید در زندان می بود...
پیشنهادهای دیگر از همین دسته‌بندیمشاهده همه