کتاب|

عمومی|

داستان|

آمریکا

درباره‌ی کتاب دختر ذرتانتشارات چشمه منتشر کرد:«مامی!»این صدای ماریسا بود، اما خفه، از دور.ماریسا آن طرف شیشه‏‌ی کلفتی گیر افتاده بود، لئا فریادهای نومید او را به‏‌زحمت می‏‌شنید. ماریسا با مشت‏‌هایش به شیشه می‏‌کوبید و صورت خیسش را به آن می‏‌مالید. اما شیشه کلفت‌‏تر از آن بود که بشکند. «مامی! کمکم کن، مامی...» و لئا نمی‏‌توانست تکان بخورد تا به کمک بچه‌‏اش برود، لئا فلج شده بود. چیزی پاهایش را گیر انداخته بود، ریگ روان، طناب‏‌هایی در هم. اگر می‏‌توانست خود را آزاد... آوریل یک‏دفعه از خواب بیدارش کرد. کسانی آمده بودند او را ببینند، گفتند دوستان ماریسا هستند.
پیشنهادهای دیگر از همین دسته‌بندیمشاهده همه
کتاب های دیگر جویس کارول اوتسمشاهده همه