کتاب|

عمومی|

داستان|

آلمان

پیشنهادهای دیگر از همین دسته‌بندیمشاهده همه
دیدگاه کاربران
1 سال پیش
5بهخوان
خوندن این کتاب یه کم حوصله می‌خواد. اما اگه از قبل با نثر هاینریش بل ارتباط برقرار کرده باشین و اگه نگاهش به جنگ رو دوست داشته باشین این کتاب رو خیلی دوست خواهید داشت. برای من زیباترین کتاب هاینریش بل بوده
11 ماه پیش
5بهخوان
بیلیارد در ساعت نه و نیم داستانی از جنگ جهانی دوم و پس از اون رو در سه نسل از یک خانواده روایت می‌کنه: پدر بزرگی که معمار قابلی بوده و بناهای مهمی از جمله صومعه سنت‌آنتون رو ساخته. پسری که در بحبوحه جنگ (امیدوارم درست نوشته باشم) اون رو نابود می‌کنه و نوه‌ای که به ترمیم و بازسازی همون صومعه می‌پردازه. کل داستان در روز تولد هشتاد سالگی پدر بزرگ اتفاق می‌افته که با پرش‌های زمانی متعدد و از زبان راویان مختلف گذشته و حال رو به شیوه "جریان سیال ذهنی" روایت می‌کنه. همین مسئله باعث پیچیدگی کتاب شده که به توصیه مترجم و با تجربه خودم بهتره بدون وقفه‌های طولانی مطالعه شه. حین خوندن این کتاب‌° عجیب یاد "سمفونی مردگان" افتادم. شاید به خاطر شیوه روایت و پیچیدگی‌های داستان و اندوهی که توی هر خط می‌شد احساسش کرد :) یک انتقاد: ای کاش این مسئله جا بیفته که برای هر کتاب، به خصوص اون‌هایی که رسالتی فراتر از سرگرم کردن مخاطب دارن، مقدمه و یا موخره‌ای در خور نوشته بشه که هم از پیشینه نویسنده و هم از محتوای کتاب اطلاعات مفید و مختصری بده. چیزی که تصور می‌کنم تو درک بهتر کتاب تاثیر زیادی داره... امیدوارم این یادداشت براتون مفید بوده باشه ^^
2 سال پیش
3بهخوان
به نام او
1 سال پیش
3بهخوان
. نه تسبیح دومگرو، نه فضایل مهوع دختران مهمانخانه‌دارها که در کار شکار شوهر بودند، نه سوداگری با کرسی‌های اعتراف‌گیری قرن شانزدهم که آنها را در مزایده‌های پنهانی به قیمت‌های گزاف و سرسام‌آور می‌فروختند و بعد دومگرو پول آنها را در لوکارنو خرج گناه‌های پیش‌پاافتاده می کرد، نه جرم و تقصیرهای شرم‌آور کشیشان حیله‌گر از قبیل از راه به در کردن دختران تیره‌بخت که من خود شاهد آن بودم، نه حتی سخت‌گیری‌های برزبان‌نیامده پدر؛ هیچ‌کدام نتوانست ریشه کلمه‌ای را که یوهانا آن جا کنار من زیر لب گفت، یعنی «مسیح»، در وجودم بخشکاند. در بحبوحه آن تلخ‌کامی‌ها و بیهودگی‌های قدیم، وقتی روی اقیانوس یخ‌زده آینده، با بی‌کسی و تنهایی دست و پنجه نرم می‌کردم و خود را با خندیدن تسلی می‌دادم لحظه‌ای نشد که این کلمه در وجودم کشته و نابود شود. من داوود بودم، پسری کوچک با سنگ‌قلاب؛ دانیال، پسری کوچک در لانه شیرها، و حاضر و آماده که به چیزی پیش‌بینی‌نشده تن بدهم: مرگ یوهانا در سوم سپتامبر 1909.
کتاب های دیگر هاينريش بلمشاهده همه